کد خبر : 100786       تاریخ : 1397/03/30 10:04:07
خوشبختی ما در گروِ خوشبختی دیگران است.

خوشبختی ما در گروِ خوشبختی دیگران است.

دکتر عباس عاشوری نژاد

ما، که در کشورهای دیگرِ جهان که معروف به "اخلاقی زیستن" هستند، زندگی نکرده ایم، اما همه دوستان عزیزم که تجربه زندگی در کشورهای "اسکاندیناوی"  مثل "دانمارک" و "نروز" و یا برخی از کشورهای خوش نامِ اروپایی و امریکایی را دارند، گفته اند و از زبانِ بسیاری از شخصیت های خوش نام در کتاب ها، مجلات و یا همین فضای مجازی خوانده ایم که یکی از اصلی ترین عللِ خوشبختی مردمانِ این کشورها و احساسِ رضایتشان از زندگی و صدرنشینی شان در رنکینگ/ رتبه بندی جهانی از نظرِ کیفیتِ زندگی و میزانِ خوشحالی، این است که آنان عمیقا به این باور رسیده اند که خوشبختی شان در گروِ خوشبختی دیگران است.
اگر کمی دقیق تر صحبت کنیم و از منظر روانشناسی، "باور" را معطوفِ به حیطه "شناختی" به معنای "شناختِ عمیق"، "شناخت تغییر ناپذیر" و نزدیک به "یقین" نسبت به امری بدانیم، بهتر می توانیم دریابیم که باورمندی نسبت به هر موضوعی در نتیجه یک "فرایند" حاصل می شود و وقتی مردمان نسبت به موضوعی باورمند شدند در این صورت با میل و رغبت و به طور طبیعی و با انگیزه درونی رفتارهایشان متناسب و در جهتِ باورمندی شان انجام می دهند.
بحث در باره این که مردمانِ این کشورها طی چه فرایندی به این باور رسیدند که خوشبختی شان در گروِ خوشبختی دیگران است، و چه فرایندی باعث شده است تا بسیاری از کشورهای مدّعی اخلاق، و حتّا خوش نام در تاریخِ اخلاق، مشهورِ به بداخلاقی باشند و در رتبه بندی های جهانی از نظر شاخص های اخلاق و خوشبختی و خوشحالی و کیفیت زندگی در رتبه های آخر قرار گیرند و از نظر شاخص های غیر اخلاقی و خشونت و عصبانیت و ... در رتبه های اول باشند از حوصله این یادداشتِ کوتاه بیرون است و من فقط بر این نکته تاکید دارم که اگر ما دوست داریم خوشحال باشیم و می خواهیم راحت زندگی کنیم و آرامش داشته باشیم و احساس خوشبختی کنیم هیچ راهی به جز اخلاقی زیستن وجود ندارد. اخلاقی زیستن حتّا در میانِ گرگ ها و "مردمانی که در عین حال که تو را می بوسند، در ذهن خود طناب دارِ تو را می بافند" هم بهترین راه رسیدن به آرامش است. البته من این باور ندارم که جامعه ما به این درجه از اخلاق رسیده باشد در عین حال که شوربختانه باور دارم که وضعیت ما از نطر اخلاقی وخیم است. با هم یک خاطره که خوانده ام و یک حکایت را که شنیده ام با هم بخوانیم و به خاطر نفعِ شخصی مان هم که شده، اخلاقی زندگی کردن را تجربه کنیم: 

"دوستی می گفت: سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند، خواست که با ماژیک ، اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارندو خود در سمت چپ جمع شوند.
سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اتاق بادکنک ها رفته و بادکنکی که روی آن نام خود نوشته را بیاورد.
من به همراه سایرین دیوانه وار به جست و جو پرداختیم،  همدیگر را هل می دادیم و زمین می خوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود که نگو و مپرس. مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد: هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد.
بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد: این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد، دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ می زنیم و نمی دانیم که سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است. با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید آیا هدف از خلقت انسان چیزی جز این بوده است؟"

حکایت: "روزی فردی از خدا پرسید:
خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن فرد را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میزِ گردِ بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. اما افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظرقحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند قاشق را در دهان خود فرو ببرند. آن فرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی".
و اما بهشت، او را به اتاق بعدی بردند و در را باز کردند. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میزِ گردِ با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت. اما افراد دور میز، قوی و تپل بودند و دائماً می خندیدند، با اینکه مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند.!!! فرد گفت: "نمی فهمم! خداوند جواب داد: "ساده است! می بینی؟ این ها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آنها تنها به خودشان فکر می کردند."*
................................................
• از کتاب "دنیا را داستان ها ساخته اند نه اتم ها"


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=100786

نظـــرات شمـــا