هر چقدر زمان، بیشتر می گذرد و یا من، در جریانِ زمان، بیشتر می گذرم و بر دانش و تجربه ام وشاید وسعت دیدگاهم افزوده می شود و گمان می برم و البته فقط گمان می برم که بر عمقِ ادراکم از جهان و انسان، افزوده می شود؛ بیشتر و بیشتر بر آینده انسان، زندگیِ انسانی، طبیعت و موجوداتِ در طبیعت، نگران و گاه ناامید می شوم!
هر چقدر زمان، بیشتر می گذرد و یا من، در جریانِ زمان، بیشتر می گذرم و متاسفانه بیشتر و بیشتر می بینم که چگونه حکومت ها و دولت ها و فرقه ها و آدم ها به جانِ هم و به جانِ جانِ جهان یعنی درخت ها و گل ها و دریاها و دریاچه ها و رودخانه ها و چشمه ها و کوه ها و جانوران و... افتاده اند و یکی به نام آزادی و دیگری به نام دین و آن دیگرها به نام های مقدّسِ دیگر در مسابقه ی رو به عقبِ ویرانیِ جهان، سنگِ تمام گذاشته اند، بیشتر و بیشتر هراسان و گاه ناامید می شوم.
در این حال و هوای تیره و تار، ما می مانیم و این مساله¬ی نفس گیر: آیا انسان و جهان نجات پیدا می¬کند؟ مخصوصا از دورانِ مدرنیته به بعد، به این مساله جانکاه پاسخ های متفاوت داده شده است، من پاسخ "خورخه لوئيس بورخس" اندیشمندِ دردمندِ آرژانتینی را بسیار دوست دارم و با شما نیز آن را در میان می گذارم، او می گوید، این آدم ها، آن هم به ناخودآگاه، دنیا را نجات می بخشند:
"مردی که در باغچهاش کار میکند، آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب، سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید، هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند.
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند."
اما تا آن زمان که این آدم ها، به ناخودآگاه، جهان را نجات بخشند، من نیز چاره ای ندارم جز این که در لابلای واژه های آرام بخَشِ شعر زیر، آرام گیرم:
"دلم جنگل، دلم باران، دلم مهتاب میخواهد
دلم یک کلبهی چوبی کنار آب میخواهد
چنان دلگیرم از دنیا که ترجیحا دلم شعری...
پر از تصویر موزون و خیالی ناب میخواهد
قلم دستم به دامانت، بکِش یک دسته مرغابی
که دل آرامشِ محضِ لبِ تالاب میخواهد
جهانی خالی از وحشت، نه کفتار و نه سگ باشد
دلم یک جنگلِ سبزِ پُر از سنجاب میخواهد
بکِش یک کودکِ ساده، که از اسباب بازیها
نه شمشیر و نه نارنجک، فقط یک تاب میخواهد
تمامِ حسِ شعرم را بگنجان در غزل امشب
که این تصویر رویایی فقط یک قاب میخواهد
اتاقی از اقاقی را برایم فرش کن در شعر
که ذهن خستهی شاعر، دو ساعت خواب میخواهد(محمدرضا نظری)
منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=105151