دکتر زهرا فاتحی
حدود ۱۵ سال پیش، پس از چند سال دوری از یزد ، بعد از بازگشت به وطن به رسم همیشگی تفریحات سالم زنانه، سری به بازار زرگری زدم، طلاهای دست ساز زرگرهای یزدی برای من چیزی فراتر از زینت زنانه، پس انداز و یا طلای محض بود، در مرواریدهای اشرافی قدیمی، جوانی های زن عموی پا به سن گذاشته و خان زادهام را می دیدم؛ به خانه باغ قدیمیشان کوچ میکردم، لب حوض بیضی شکل آن مینشستم و به رقص ماهیها خیره میشدم، با نگاه به انگشترهای نگین فیروزهای، روحم برای خانه آبی بی، روسری سفید، چشمان زاغ، صورت گل انداخته و لبخندهای آرامبخشش لک میزد، آبیبی عین مادر بزرگ لپگلی قصهها بود. شوخی را برمیتافت، کمتر از نیاز حرف میزد، به اندازه فیلسوفی که پی به راز هستی برده است، آرامش داشت؛ گوش سنگینش تفریحی سالم برای ما بچه ها بود؛ وقتی صحبت جمع را متوجه نمی،شد، میگفت: «ننه اینا چی چی مِگَن؟ دارن بدِ من مِگَن؟!"
و من با داد و فریاد می گفتم:«آبیبی اگر بخان فحشتون بدن که بلند مِگَن بِفَهمِد!»
و او میخندید!
صحبت از مرگ و مردن زمینه فرمایش اصلی آبیبی بود و مرتب میگفت «:آفتاب لب بومم. صبا صبح که بلند مِشِد میبینِد من مردم ! خدا مرتب قاصدانش را به دنبالم می فرستِد.» و با این شیوه سعی در رام کردن و مطیع ساختن نوه سنگدلی چون من را داشت که از بافتن موهای حنایی یا شستن جورابش طفره میرفتم! اما من هر روز صبح پس از بیدار شدن به نزد آبیبی میرفتم و با همان صدای فریادگونه داد میزدم«: آبیبی دیدِد صبح شد و نمردِد!"
در انگشتر عقیق، ننه بزرگ را بر سر سجاده مجسم میکردم که تیک تاک ساعت و صدای سماور و خروسش، قبل از اذان صبح مرا که کودکی بیش نبودم، مسحور می ساخت!
در زنجیرهای چینابی و هل و گل و الله، صورت خندان و پر انرژی زنان روستایی همسایه را میدیدم که از فروختن قالی دستبافت و دسترنج خود، نو نوار میشدند و صرفاً جهت پز دادن و اطلاع همسایگان این زینتآلات را به سر و گردن می آویختند. النگوهای قدیمی همیشه مرا به یاد عمه حاجی میانداخت، عمه بازیگوش و شیطان مادرم که بر عکس بزرگان فامیل رابطه خوبی با کودکان داشت، همیشه در حال نقل حکایت و خنده و شیریندهنی بود و در خانهاش خوراکیهای باب طبع بچهها پیدا میشد.
به عمه دیگرم فکر میکردم که با صورت گرد و سفید و ریزه نقشش در حالیکه دو یا سه لایه از زنجیرهای یزدی را به گردن میآویخت، با ته لهجه تهرانی مرتب میگفت: «عمه قربونت بره»، و من پر از سبکی، پرّان و سبکبار شیفته قربان صدقه رفتنش بودم.
اما خواهر بزرگترم که شیطنتی در طبعش موکد شده_ولا تبدیل لخلق الله _ همیشه مترصد بود تا از عمه تهران گشته و بیسواد بهقول امروزی ها «سوتی» بگیرد و دیگران را بخنداند، عمه اصرار بر حفظ و به نمایش گذاشتن ساعت، النگو و زنجیر چند لایه گردن داشت اما طرز کار با ساعت برایش بسیار سخت بود!
خواهر شیر پاک خورده من مرتب میپرسید : «عمه ساعت چنده؟»
عمه مِن مِن کنان یک ربع به ساعتش خیره میشد و در همانحال مرتب میگفت: «عمه قربونت برم، ساعت ...عمه؟» و بعد از مدتی طولانی ساعت را اعلام میکرد! که باعث خنده و شادی روح حضار میشد!
نگینهای فیروزهای گردنبندها مرا به آبی گنبدهای لاجوردی اصفهان میبرد به زن عموی دیگرم فکر میکردم که با لهجه اصفهانی و شیرینزبانی، صداقت آمیخته با حاضر جوابی و خوشزبانی زیرکانه، در بین در و همسایه و فامیل شهره بود.
فراتر از زن عمو بود، گونهای از مادر که وابسته و دلبستهاش نباشی اما دیدنش به تو آرامش بدهد و من بعد از خواندن حکایت «سهشنبهها با موری»، به یاد او و برای شادی روحش در جلسات متعدد نقد این کتاب شرکت کردم و برای دانشجویان صحبت کردم. چرا که آخرین روز زندگی زن عمو سهشنبه بود، صبح آن روز در حالیکه برای رفتن به سر کار حاضر میشدم، در حال پوشیدن لباس دو دل ماندم به بیمارستان بروم و از زن عمو پرستاری کنم یا بروم سر کار؟ گرفتن مرخصی و چانه زدن با رئیس آنقدر برایم چندشآور بود که ترجیح دادم در محل کارم حاضر شوم، اما بیقرار بودم ، به تنها فرزندش که ساکن شهر دیگری بود، پیام دادم حال زن عمو اصلاً خوب نیست. ساعت ۱۱صبح با بیمارستان تماس گرفتم و جویای حالش شدم که خبر فوتش را ...
طلاهای یزد برای من خاطره بودند، جزیی از زندگی، ریشه در سنت، بوی همهی گم شدههای نایاب را میدادند، خبر از دست رفتن این سنت دستساز و بدهکار نبودن گوشها در این عصر جمعه مرا سخت برآشفت، اگرچه از همان ۱۵ سال پیش حضور پر خطر طلاهای وارداتی از ایتالیا و دوبی با دستمزد فراوان و عیار پایین، تیشهای بود که روح خاطرات مرا تاکنون مکدر و مخدوش ساخته است.
منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=114053