کد خبر : 127889       تاریخ : 1400/03/01 10:28:38
بهشت در جهنم

بهشت در جهنم

دکتر عباس عاشوری نژاد

توانایی پذیرش سختی ها و  تبدیل کردن جهنم زندگی به بهشت کار انسان های بزرگ است. این روزها در حال مطالعه کتاب بسیار ارزشمند هستم به نام روزهای زندگی ما اثر لوییس هی. در این  کتاب خاطراتی برگزیده تعدادی از انسان های بزرگ نوشته شده است که دارای قدرت فراروانی(مدیتیشن) هستند. اینک برشی از یک خاطره را با هم می خوانیم تا ببینیم که چگونه پیرزنی موفق شد که بهشت را در جهنم خلق کند:

"مادر بزرگم در وضعیت بدی قرار گرفت. پدر بزرگم درگذشت و مادربزرگ، آدا، از برادر نگهداری می کرد. برایم بسیار سخت است که این قسمت خاطراتم را مرور کنم، زیرا مادرم آن دو را در مسافرخانه ای خشک و بی روح اسکان داد. ممکن است تعجب کنید که چرا پدرم دخالت نکرد، اما مسئله باورنکردنی و پیچیده تر از این است. پدرم ادارۀ همه چیز را به مادرم واگذار کرد چرا که پیوسته در سفر بود و نمی دانست چه بر سر خانوادۀ مادرم می آید. من در همان جا حضور داشتم که مادر به پدر گفت: کسی از برادر به دلیل فلج مغزی اش نگهداری  نمی کند، در حالی که او هرگز حتی از آن ها سراغ نگرفته بود، و قصد هم نداشت هزینۀ مکفی نگهداری از اعضای خانواده اش را بپردازد.

به یاد دارم مادرم، مادربزرگ آدا و برادر را به ساختمان سه اشکوبۀ بدون آسانسور انتقال داده بود. برادر از پله ها می ترسید، زیرا به دلیل بیماری تعادل نداشت. در اثنای ورود، مردی مست در حالی که چاقویی را در دست می چرخاند، از اتاقش بیرون آمد. حدس می زنم به اندازه ای سرشار از اندوه بودم که رو به مرد کردم و فریاد زدم : "پیش از آنکه با همین چاقو به حسابت برسم، به اتاقت برگرد!" او گیج و بهت زده به نظر می رسید، به نظرم از اینکه می دید دختری سیزده ساله به این بی اختیاریِ جنون آمیز افتاده است، بسیار گیج شده بود.

می دیدم اعضای خانوادۀ دلبندم مجبور شده اند در کاشانۀ یک خوابۀ کثیفی زندگی کنند، که دستشویی مشترک در راهرو داشت. پیوسته دعا می کردم، خداوندا خواهش می کنم اجازه بده زودتر بزرگ شوم تا بتوانم از آنان مراقبت کنم. در آن اتاق یک تخت، یک صندلی پشت صاف، دو اجاق برقی، دو پنجرۀ بزرگ بدون پرده، یک لگن ظرفشویی کوچک و یک کمد وجود داشت. کل اتاق همین بود. آه، فراموش کردم: در ضمن دو بشقاب و دو لیوان و چند وسیلۀ آشپزخانه و همین طور یک جفت ملافه و یک پتوی زهوار در رفته، دو بالش و حوله که مادر ولخرجم از سر مرحمت فراهم کرده بود. این تمام چیزی بود که مادربزرگم، یعنی نجیب زاده ای آلمانی که از جنگ رهیده بود و اهلِ بخشش بود و بیماران را شفا می بخشید و تا آنجا که می توانست به مردم کمک می کرد، از دخترش دریافت کرده بود.

مادر بزرگ آدا بر روی صندلی نشست و لحظه ای دیدم که هاله ای ابرگونه بر چشمان آبی اش نشست. اما کلاهش را بر روی تخت انداخت و نفسش را بیرون داد. آن گاه من در حالی که سیزده سال داشتم به مانند نوه ام "آنجلینا" که هنوز همین کار را می کند، خودم را بر دامن مادر بزرگ انداختم. او لابد درد مرا فهمیده بود، زیرا گفت: " به آن پنجره ها نگا کن! برادر می تواند هر روز از اینجا مناظر را تماشا کند و در طول روز هم از روشنایی آن استفاده می کنیم. او مرا نوازش کرد و گفت: "عزیزم، حالم جا خواهد آمد. خیلی زود همه چیز را سروسامان خواهم بخشید."

 


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=127889

نظـــرات شمـــا