سجاد واعظی منفرد- عضو هیات علمی دانشگاه سیستان و بلوچستان گروه فلسفه و ادیان(و عرفان)
عرفان و فلسفه نام کتابی از والتر ترنس استیس ( (walter Terence Stace) نویسنده و فیلسوف انگلیسی است که آقای بهاءالدین خرمشاهی آن را ترجمه و انتشارات سروش آن را منتشر نموده است. نویسنده در پیشگفتار کتاب، هدف از تألیف این کتاب را پژوهش در بیان رابطه حال یا تجربه عرفانی با مسائل مهم فلسفه میداند، اما از زبان یک فیلسوف و آن هم با برداشت فلسفی تجربه و تحلیلی. اما با این توضیح که به گفته او «با وجود تجربهگرایی، معتقد نیستم که همه تجربهها بالضروره باید قابل تحویل به تجربه حسی باشد. و با وجود تحلیلگری برآن نیستم که تحلیل تنها مشغله فلسفه است.» ( استیس، 1358، ص چهارده) کتاب در هشت فصل تنظیم شده: (1- تمهید مسأله 2- مسأله وجه مشترک 3- مسأله مابازاء خارجی 4ـ وحدت وجود، دو گانهانگاری، یگانهانگاری 5- عرفان و منطق 6- عرفان و زبان 7- عرفان و بقای نفس 8- عرفان، اخلاق و دین)
فصل هشتم شامل سه بخش است: 1- نظریه عرفانی اخلاق 2- عرفان و زندگی خوش 3- عرفان و دین
الف. نظریه عرفانی اخلاق
در بحث از رابطه عرفان و اخلاق دو مسأله مطرح است: 1- منشأ حقوق و تکالیف اخلاقی چیست؟ نظریه عرفانی اخلاق کلمه منشأ را به معنای روانشناختی اش بکار میبرد. و تجربه عرفانی را بخشی از تجارب بشری میداند که احساسات اخلاقی از آن متنشأ میگردد. 2- آیا عرفان انسانها را اخلاقیتر یا غیراخلاقیتر میکند و اینکه آیا عرفان انگیزه بهتر زیستن است یا بیشتر تکاهل ورزیدن و طفره رفتن از مسئوولیتهای زندگی؟
از آنجا که در آگاهی عرفانی، تمایزات و تعینات و جدا انگاشتن نفوس انسانی را که موجب خود پرستی است محو میشود، قرینه عاطفی طبیعی انتباه عرفانی که همه را در نفس کلی یگانه میبیند، مهر ورزیدن است و مهربانی تنها مبنا و دستور اخلاق است. حتی مهربانی و مروت و مدارای افراد فاقد تجربه عرفانی و احساسات اخلاقی آنها نیز را باید در جنبه عرفانی سرشت این افراد و تراوش و تسری ذوق عرفانی که در ضمیر همه انسانها مکتوم است به حوزه خودآگاهی عادیشان دانست. طبق این نظریه ارزشهای اخلاقی از تجربه عرفانی بر میخیزد و این تجربه به واحد یا نفس کلی راه میبرد، که اصل و اساس جهان است. کانت حس وظیفهشناسی را به عنوان تنها منشأ اصیل اخلاق میستاید. این نظریه کانت با نظریه عرفانیای که عمل اخلاقی را انگیخته از احساس همدردی و مهربانی میداند، معارض است. اما پیداست که حس وظیفهشناسی نهایتاً باید در احساس همدلی و همدردی ریشه داشته باشد. پیروی از اصل، همانا تعمیم عقلانی احساس تا حد ممکن است، زیرا عقل هم عام و هم تعمیم دهنده است. حس وظیفهشناسی در قبال دیگران که مد نظر کانت است خود ریشه در مهر یا همدردی اصیل دارد. هر عشقی از حالات عرفانی صریح یا مکتوم نشأت میگیرد. عشق یک حرکت آهسته تدریجی است به سوی محو هویت فردی در نفس کلی، و این سیر در ذات عرفان هست. این عقیده که آگاهی عرفانی باید بالقوه در همه موجودات وجود داشته باشد، صریحاً یا تلویحاً عقیده مشترک همه عرفا، در مکاتب مختلف عرفانی است. در نحله مهایانه بودایی، از این آگاهی عرفانی به سرشت بودایی (Buddha-nature) تعبیر میشود. سرشت بودایی همان وحدت محض بیتمایز و منزه از کثرت است که جوهر آگاهی عرفانی انفسی را تشکیل می دهد. در اوپهنیشدها هم این اندیشه که نفس جزئی با نفس کلي یکسان است، مضمون اصلی است. همچنین تعبیر سویدای دل و گوهر جان و اخگر لاهوت در کلام اکهارت عارف مسیحی، برابر با دل آگاهی یا سرشت بودایی در آیین بودای مهایانه است. نتیجه آن که عشق و علاقه و همدلی و همدردی ریشه در آگاهی عرفانی دارد، حتی در نزد کسانی که از وجود چنین آگاهی ای در خود یا دیگران بیخبرند. ولی آیا آگاهی عرفانی تنها منشأ ممکن عشق است؟
ب.عرفان و زندگی خوش
عرفان چه تأثیری در بهتر و خوشتر زیستن آدمی داشته است؟ رایجترین اتهام اخلاقی که بر عرفان وارد میکنند، در غلتیدن به دامان وجد و حال و وقت خوش و فرار از زندگی و وظایف خطیر انسانی است. یا این سخن که عارف از روی خودخواهی در بند نجات و نزهت خاطر خویش است، حال آن که دیگرانی که او در غمشان نیست در رنج و محنتاند. منتقدان لبه تیز این انتقاد را به سمت عرفان هندی گرفتهاند. یک پاسخی که استیس میدهد اینست که بیاعتنایی تمدن هند به اصلاحات اجتماعی و امداد ضعیفان و درماندگان و دفع رنج ها و مشقت های جسمانی، بیشتر مربوط به عقاید و نگرش فلسفی آنان بوده و نه دست کم گرفتن و سرد مهری نسبت به دیگران. حتی بودا که مهر و شفقت عام را توصیه و بدان عمل میکرد بیشتر در ساحت معنوی زندگیش به آن میپرداخت، تا در ساحت مادیاش. بودا پس از رسیدن به اشراق، در انزوا و عزلت گاه خویش نماند بلکه به میان مردم بازگشت تا راه رستگاری را پیش پای همگان بگذارد. نکته دیگر، فقر و فلاکت هندیان در گذشته را نمی توان تنها به گردن عرفان هند گذاشت؟در این مورد باید مجموعهای از علل معده در کار باشد. شاید یک علت دیگرش آب و هوای هند بوده باشد. گرمای شدید سستی و بیارادگی میآورد، حال آنکه آب و هوای سردسیری، باعث تحرک بیشتر میگردد. بودی ستوه در عرفان بودایی همچون آرمان عرفای مسیحی برخورداری از ابتهاج عرفانی را غایتی برای خود نمیداند، بلکه بدین منظور که ثمراتش در خدمت عاشقانه به نوع بشر صرف شود. اتهام اباحه اخلاقی(= بی اخلاقی) را نیز استیس خلاف آرمانهای عرفای هند و بودایی میداند. هر چند بیان میکند عرفای هندو شور و شوق اخلاقی عرفای غرب را فاقدند، حتی اگر از جنبه نظری بالاتر باشند. نکته مهمی که استیس نتیجهگیری میکند، احوال اشراقی را هدف غایی گرفتن، حاکی از خود خواهی است، اما خطای متقابل نیز وجود دارد و آن اشراق را صرفا وسیله عمل انگاشتن و حیات روحی را دستاویزی برای راحت و رفاه مادی و موفقیت های دنیوی قرار دادن. اگر در طول تاریخ هم عدهای به بهانه عرفان، از مسئولیتهای زندگی و وظایف خود در قبال همنوعان طفره رفتهاند و به یک شیوه خودخواهانه وجد و حال روی آوردهاند، این ذاتی عرفان نیست و میتوان آن را سوءاستفاده از عرفان قلمداد کرد. همان گونه که ممکن است علمآموزی به فضلفروشی بیانجامد و یا غوغاسالاری، آرمانهای دموکراسی را مسخ کند.در پایان سوال اصلی خود را نویسنده تکرار میکند که آیا عرفان عملاً انسانها را از آنچه بودهاند بهتر ساخته است؟ و آیا خدمتش از خسارتش بیشتر بوده یا خیر؟موافقان و مخالفان براساس اعتقادات و تصوراتی که مبتنی بر مطالعه بیطرفانه واقعیات نیست، دوگونه پاسخ دادهاند.پاسخ نهایی استیس این است: «بنده چندان علاقهای به کشیدهشدن به مناقشات تعصبآمیز ندارم.فقط میتوانم به این نکته اشاره کنم که در سرشت عرفان، عشق سرشته است که خود والاترین انگیزه همه کردارهای نیک است، و لذا گرایش آن باید قاعدتاً بسوی خیر باشد، هرچند این آرمان چه بسا دستخوش نارواییها و نادانیها و ناتوانیهای طبیعت بشر شده باشد».[استیس، 1358، ص355]
ج.عرفان و دین
نخستین پرسش که در اینجا مطرح میشود اینست که آیا عرفان ذاتاً پدیدهای دینی است؟پاسخ استیس منفی است.بنظر وی جوهرتجربه انفسی، وحدت بیتمایز است و «اتحاد با خدا» يکي از تعابير ممکن آگاهي عرفاني است. این تجربه ممکن است غیرتوحیدی هم تعبیر شود، همچون آیین بودا.همچنان که فلوطین را میتوان عارف نامتدین شمرد.بنابراین عرفان ممکن است با یکی از ادیان پیوند داشته باشد ولی نه الزاماً. پرسش دوم این است که آیا ادیان ذاتاً عرفانیاند؟ پاسخ استیس این است که آیین بودا و بعضی از نحلههای آیین هندو ذاتی عرفانیاند، زیرا محور و منشأ آنها، تجربه اشراق است. نقل قولي هم میکند: عرفان که بخش اصلی و عمده ادیان هندی را تشکیل میدهد، به نظر ا.ا.برت (E.A.Burtt) در مسیحیت و اسلام و یهودیت فقط رگه باریکی است».
البته واضح است که میتوان در قول استیس و برت هردو تشکیک کرد و سنت غنی و پرنشاط عرفان در جوامع اسلامی را در نقض سخن این دو نویسنده مطرح کرد.نتیجه کلی استیس در باب پیوندهای عرفان و ادیان رسمی این است که «عرفان مستقل از همه آنهاست، به این معنا که میتواند بدون هیچیک از آنها، وجود داشته باشد. ولی عرفان و ادیان رسمی در یک نقطه به یکدیگر نزدیک و پیوسته میشوند چه هردو نظر به فراسوی افقهای دنیوی، به «نامتناهی» و «ابدی» دوختهاند و در هردو شور و حالی هست در خور [عوالم] مقدس و مینوی.[استیس، ص357]
در باب عرفان مسیحی و عارفبودن مؤسس مسیحیت هم استیس تشکیکهایی مطرح میکند، از جمله آنکه بعید است عیسی به فرض داشتن آگاهی عرفانی، آنرا همجون بودا در مرکز تعالیم خویش نگنجانیده باشد.و اینکه عیسی با اصلیت و تربیت یهودی-که یهودیت کمعرفانترین دین در میان سه دین بزرگ توحیدی جهان و در واقع در میان همه ادیان بزرگ است-احتمالش کمنر میشود که عارف بوده باشد.به نظر استیس عرفان بعدها بر اثر نفوذ افکاری که ریشه در یونان و نه فلسطین داشت وارد مسیحیت شد.
منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=149199