خلیل شیخیانی
ایرج اسدی متولد ۱۳۱۷ شهر خورموج دانشآموخته ادبیات فارسی از دانشسرای شیراز، معلم و شاعری توانمند بود که در طول نیم قرن حضور در حوزه ادبیات،تاثیر مستقیمی بر تربیت نسل با سواد و ادیب و شاعر در شهرستان دشتی داشت.
استاد ایرج اسدی مردی عاشق و محجوب ، کم حرف بود و ساده و بی آلایش زیست . دلی نازک و گاهی زود رنج داشت اما با عزت مندی هرگز دل شکستگی اش را بیان نمیکرد و دل خویش را میآزارد تا دلی نیازارد.
شخصیت بارز این مرد تکرار ناپذیر فقط به دنیای شعر و شاعری ایشان برنمیگردد. هرگز از دار دنیا طلبکار نبود و از جایگاه عجز و ناله به گفتگو نمینشست. استاد چنان در شعر عاشقانه غرق میشد که نام دختر مانایادش را رابعه برگزید تا روح شعر در تار و پود نام خانوادگی جاری باشد. گاهی شاعری با یک شع[7/3، 16:53] خلیل شیخیانی: ایرج اسدی متولد ۱۳۱۷ شهر خورموج دانشآموخته ادبیات فارسی از دانشسرای شیراز، معلم و شاعری توانمند بود که در طول نیم قرن حضور در حوزه ادبیات،تاثیر مستقیمی بر تربیت نسل با سواد و ادیب و شاعر در شهرستان دشتی داشت .
استاد ایرج اسدی مردی عاشق و محجوب ، کم حرف ، ساده و بی آلایش زیست . دلی نازک و گاهی زود رنج اما با عزت مندی هرگز دل شکستگی اش را بیان نمیکرد و دل خویش را میآزارد تا دلی نیازارد.
شخصیت بارز این مرد تکرار ناپذیر فقط به دنیای شعر و شاعری ایشان برنمیگردد. هرگز از دار دنیا طلبکار نبود و از جایگاه عجز و ناله به گفتگو نمینشست. استاد چنان در شعر عاشقانه غرق میشد که نام دختر مانایادش را رابعه برگزید تا روح شعر در تار و پود نام خانوادگی جاری باشد . گاهی شاعری با یک شعر، خوانندهای با یک ترانه و آهنگسازی با یک آهنگ جادوانه میشود مثل «مرا ببوس» گلنراقی، «باران عشق» ناصر چشم آذر و... استاد ایرج اسدی را من با این غزل در ادبیات جادوانه میدانم و یکی از ابیاتش را در عشق و دلبری از معشوق مانا و دلپذیر؛
کی دل از مستی چشمان تو بی تاب نشد
یا کی از دست تو دل غرقه به خوناب نشد
گرچه کشتیم به دل بذر امیدت اما
هرگز این مزرعه از لعل تو سیراب نشد
رنگ رخساره به گلگونت چه میآرایی
کی گل از شرم رخت واله و بی تاب نشد
پرتو صبح چه زیباست و لیکن هرگز
جلوه انگیز تر از سایه مهتاب نشد
دور مخموری و مستی ز ازل چشم تو داشت
ورنه کس بی نگهت مست می ناب نشد
حسرت عاشقانه و نرسیدن یه معشوق، در واژه واژه این شعر زندگی میکند و شاعر هرگز نه به ساختار طبیعت می تازد نه شعر را به تکلف می آراید و ساده می نویسد:
« پرتو صبح چه زیباست ولیکن اما
جلوهانگیز تر از سایه مهتاب نشد»
سایه مهتاب و جلوهانگیزی آن همان روی معشوق است که از طلوع آفتاب زیباتر است و این عشق قدیمی همه جا و همیشه با درون استاد زندگی میکند و همین شورش عشق او را تا همیشه در واژه ها زنده نگه خواهد داشت.
سالهای سال من با این استاد زیسته ام.. هم پشت میز و نیمکت ها شاگردش بودم و هم در جلسات ادبی از ایشان آموختم. عزت مندی و نجابت و محجوبیت در شخصیت استاد نهفته بود و این شاخص اصلی او برجسته و هویدا بود.
استاد هرگز اهل رسانه های متعدد نبود. فقط جلسات انجمن ادبی «فایز دشتی» که خود موسس آن بودند و گاهی نشریات استانی یادی از ایشان میکردند. این سالها هم به علت بیماری و هم ضعف بینایی بیشتر خانه نشین بود و غم از دست دادن همسر و دختر جوان و عروس جوان او را خیلی شکسته حال نمود.
برای من مرگ، قابل هضم و ساده ترین خبر ممکن است اما گاهی وقت ها مرگ ها در خاطر میمانند خصوصا اگر در مظلومیت و درد و بی خبری با طلوع آفتاب به خواب ابدی بروی.