در اين مكان مقدس به ياد هُوارد باسكرويل
براي خودم هم جالب است كه امشب (دوم شهريور ١٣٩٧) بعد از نماز مغرب و عشا، در جوار بارگاه ملكوتي امام رضا(ع) در صحن "جمهوري اسلامي" نشسته ام و درباره يك معلم شرافتمند امريكايي كه در جريان انقلاب مشروطيت كشته شد، فكر مي كنم.
كدخبر: 103469
1397/06/19

دکتر عباس عاشوری نژاد

براي خودم هم جالب است كه امشب (دوم شهريور ١٣٩٧) بعد از نماز مغرب و عشا، در جوار بارگاه ملكوتي امام رضا(ع) در صحن "جمهوري اسلامي" نشسته ام و درباره يك معلم شرافتمند امريكايي كه در جريان انقلاب مشروطيت كشته شد، فكر مي كنم. در باره عظمت او فكر مي كنم و در برابر اخلاص و جوانمردي اش سرِ تعظيم فرود مي آورم و به روح بزرگ او درودها مي فرستم و از خداوند مهربان، برايش بهترين درجات را مسالت مي نمايم.
واقعا عجيب است كه من الان، بسياري از كساني را كه حتي گرفتار بودند و التماس دعا خواستند را فراموش كرده ام و سجاياي اخلاقي و شخصيتي  معلم شهيدي را به ياد مي آورم و برايش آمرزش روح بزرگ او دعا مي كنم كه نه هم وطن من است و نه با من دين مشترك دارد، وانگهي او بيش از يك قرن است كه درگذشته است!
الان هيچ بعيد نيست كه برخی از كساني كه اين يادداشت را مي خوانند، درباره من قضاوت ها كنند بگويند: واقعا چقدر آدم بايد بي ايمان باشد كه در جوار بارگاه ملكوتي امام رضا(ع) براي يك آمريكايي كه دولتش دشمن قسم خورده دولت ماست طلب مغفرت مي كنند!
برخي ها ممكن است بگويند: واقعا چقدر آدم بايد كم سعادت باشد كه به جاي قرائت آيه هايي از قرآن كريم  و كسب سعادت دنيا و آخرت، در اين جا نشسته است و در باره يك امريكا كه...
ممكن است بعضي هم مرا قضاوت كنند و بگويند: احمق مردي است  كه در اين قطعه از بهشت دو ركعت نماز براي آمرزش پدر و مادرش نمي خواند و در باره اين غريبه امريكايي که...
هيچ بعيد نيست كه بعضي هم بگويند: واقعا عجيب است كه در اين مكان روحاني كه جاي آمد و رفت فرشتگان است، به جاي خواندن ادعيه و گفتن اذكار كه هر كدام صواب هايي دارند كه قابل شمارش نيست واقعا احمقانه است كه انسان بنشيند و به زواياي مختلف انديشه، شخصيت، انگيزه ها و علل رفتارهاي يك معلم امريكايي كه در تبريز و آن هم در دروه مشروطيت كشته شد فكر کند و از امام مهرباني ها برايش
طلب مغفرت  كند.
مي دانم كه الان ممكن است آدم هاي ديگري در باره من قضاوت هاي ديگري هم بكنند و مثلا بگويند بهتر بود كه او در اين جا به مقامات شيخ طوسي و شيخ طبرسي و شيخ بهايي و اين همه عالم های بزرگ مسلمان كه در همين جا به خاك سپرده شده اند انديشه كند و ببيند كه آن ها چه كار كردند كه به اين درجه رسيدند.
كسان ديگري هم ممكن است قضاوت هاي ديگري كنند و رهنمودها ديگري دهند و امرهاي ديگري به معروف كنند و احتمالا نهي های ديگري از منكر فرمايند!!!
اما من به اين قضاوت ها اهميت نمي دهم چون مردم ما از بزرگ و كوچك و اقشار مختلف عادت كرده اند كه ديگران را به راحتي قضاوت كنند و به راه راست هدايت كنند، در حالي كه خود...
من به بيكرانگي روح اعتقاد دارم و برايم خيلي قابل اهمیت است كه روح بزرگ اين معلم، در اين جا و اكنون به سراغ من آمده است و برايم مهم است كه در اين جا و اكنون به شرافت او فكر كنم و برايش دعا كنم؛ بنابراين براي اطلاعات بيشتر اينترنت را جست و جو كردم و مطالب قابل توجهی را خواندم و اینک  یادداشت زیر را با عنوان "شرافت ذاتی است، نه به دین ارتباط دارد و نه به منطقه جغرافیایی" نوشته "میرمصطفا قهرمانی" ، تقديم حضور شما مي كنم:
" نمی‌توانم آرام بنشینم و از پنجره کلاسم مردم گرسنه شهر را تماشا کنم که برای آزادی و حقوق خود می‌جنگند.» نقل قول مستقیم از شهید آمریکایی راه مشروطه در ایران "هُوارد باسکرویل".
هُوارد کانْکْلین باسْکِرْویل (بَسْکِرْویل) /Howard Conklin Baskerville) متولد ۱۰ آوریل ۱۸۸۵م در پلت شمالی، نبراسکا، ایالات متحده آمریکا) بود. هُوارد، در جوانی  به عنوان معلّم در "تبریز دوران  قاجاري" دروس  تاریخ و حقوق بین الملل و مذهب را تدریس می کرد. او در حالی که تنها پنج ماه به پایان ماموریتش در ایران باقیمانده بود و می رفت تا با نامزد نوجوان و آمریکائی اش جشن ازدواجی در آمریکا برگزار کند ، وقتی که می بیند تبریز به محاصره قوای محمدعلی شاه قاجار درآمده و ستارخان آزاديخواه نیز در برابر دشمنان مشروطه حاضر به تسلیم شهر نمی شود، هُوارد جوان نیز شاگردان و دوستان تبریزی اش را تنها نمی گذارد. وقتی سفارت آمریکا به او اصرار می کند که خاک ایران را هرچه زودتر ترک کند ، او یازده ماه تمام !  در کنار مردم تبریز می ماند شاید نجات مردم تبریز را بچشم ببیند.
او تلاش می کند تا از سفارت دولت متبوع خودش (آمریکا) و سفرای روس و انگلیس برای کمک به تغذیه و داروی مردم شهر کاری انجام بدهد اما تلاشش  بیفایده بود.
او پس از ناامیدی از رحم و مروّت  دولتهای خارجی، نهایتا از ستارخان اسلحه می گیرد و یکصدوپنجاه جوان مبارز تبریزی را همراهی می کند تا بعنوان "فوج نجات" محاصره تبریز را بشکنند و غذا برای مردم گرسنه تبریز تامین کنند، وقتی کنسول آمريكا در تبریز به او فشار می آورد که "برای دولت آمریکا دردسر درست می کنی" باسکرویل جوان پاسپورت آمریکایی اش را به کنسول آمریکا در تبریز پس می دهد و می گوید :"تنها فرق من با این مردم باشرف اینست که من، فقط در ایران بدنیا نیامده ام ! "
وقتی او در عین  جوانی سردسته شاگردانش می شود تا به محاصره کنندگان بتازد ، نامزد نوجوانش "آنا" (که دختر مدیر آمريكايي مدرسه اش بود) به اصرار به او میگوید که دست از مبارزه بردارد و همینطور پدر نامزدش به او می گوید بعنوان مدیر تو به تو دستور میدهم که به شغل خودت بپردازی چونکه: "تو یک معلمی و نه یک سرباز " هُوارد شهید پاسخ می دهد : من شاگرد عدالت و سرباز دموکراسی و شرافتم"
او در مقام فرمانده "گروه نجات" به محاصره کنندگان می تازد و در اولین ساعات حمله به عنوان اولین نفر از "فوج نجات" گلوله ای در قلبش می نشیند و ساعتی بعد شهید می شود .
ستارخان اسلحه برنوی او  را که تا آخرین لحظه در آغوشش بوده ، به همراه پرچم شیر و خورشید ایران ، کفنپوش می کند و برای خانواده اش در "پرل هابر" آمريكا می فرستد.
تبریزی ها هم  بعد از یکصد و ده سال ، هنوز نگذاشته اند که  قبر او لحظه ای از گل هاي تاره ایرانی خالی بماند."
منابع :
• اسناد دانشگاه پرینستون
• کتاب تاریخ مشروطه ایران، نوشته احمد کسروی .
• کتاب روابط سیاسی ایران و آمریکا، نوشته آبراهام ییلسون.
‏ Howard Baskerville By Mark F. Bernstein, "An American hero in Iran"* 

منبع: