ستارگانِ صحرای ماجوی
دکتر عباس عاشوری نژاد
كدخبر: 104058
1397/07/12

درست است که تحملِ این زندگی، دشوار است و خیلی دشوار است برای آنان که می اندیشند؛ و خیلی خیلی دشوار است برای آنان که هم می اندیشند و هم در شرایطی زندگی می کنند که "مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد" و چاره ای ندارند جز این که برای زنده ماندن و زندگی کردن برای هر مساله ای بجنگند از مسائلِ ساده چون آب و هوا و غذا و مسکن گرفته تا استقلال و آزادی و حرمت و شرافت انسانی.
درست است که گاه معضلات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن چنان سهمناک، از زمین و زمان می بارد، که احساس ناتوانی می کنی و حتّا آرزوی مرگ! اما این تمام ماجرا نیست، اصلِ ماجرا این است که انسان قدرتمند آفریده شده و اگر بتواند توانمندی هایش را بشناسد و با تغییر نگرش، از توانمندی هایش استفاده حداکثری کند، می تواند در بدترین شرایط، نه تنها زندگی را تاب آورد بلکه زندگی را بسازد و حتّا از زندگی لذت ببرد. این را من نمی گویم، این را خانمی می گوید که توانست با تغییر نگرشِ خود هم در صحرای مخوف و مرگبار "ماجوی" ، تاب آورد و هم در آن جا زندگی کند و زندگی را بیافریند، با هم از زبان او می خوانیم:
"سال های جنگ، همسرم به یک اردوگاه نظامی در صحرای "ماجوی" کالیفورنیا فرستاده شده بود. من برای این که نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم و این درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم. همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی  نمی دانستند. غذا و هوا و آب  همه جا پر از شن بود.
آن قدر عذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نامه ای نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه پدری  برگردم. پدر نامه ام  را با دو سطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.
«دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند... یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را !»
بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد. وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم. چیزهایی در مورد سگ های آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند!؟
این نگرش من بود که تغییر کرده  و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا  تبدیل کرده بود. من آن قدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان "خاکریز های درخشان" در مورد زندگی درصحرای  ماجوی نوشتم. من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم."*

• اقتباس از کتاب آیین زندگی نوشته دیل کارنگی، ترجمه میترا میرشکار، تهران: انتشارات قاصدک صبا.
 

منبع: