خدا را شگر، ما هُی مث موشک داریم عقب عقب، میریم جلو.
بُوِی غلومرضا با چیلِ فِچ اومد داخل سِرا، با دِلخِشی گفت: الحمد دِلله کُپُن عید گرفتم. کپن مهمونا هم دادنمون، هرمهمونی اومد عید دیدنی کپنش هم، با خوش میاره، اگه ما هم رفتیم مهمونی، کپنمون با خومون می بریم.
دیگه اصلا هیچکه مِنمِنه عید نداره.
گفتم: اخپلاسگرا هم کپن اخپلاسشون می گیرن؟ بوی غلومرضا گفت: سر تراشیده، ای حرفا نزن، می ری تو گونیا. بعد، بیس و چن سال پشت سرهم او خنک می خوریا. دهن واپیچیدت ببند که شَر سیمون دُرُس نشه.
خو، ای گذشت، تا بخیر و خوشی، عید شد و دی مَحدِلی و دومادا و عروسا و پُسرا و بچه هاشون، اومدن سی عید مبارکی. سلامی و علیکی و ماچ ماچکی و بعدش نشسیم. چُی و آجیل و شیرینی و بِسکوت اوردیم نهاشون و کپناشون اسدیم که چیاشون بخورن، دوماد کوچیکوشون، کپن نداشت، نه آجیل، نه بسکوت، نه چی، نه شیرینی، نه هیچی، ندادیمش، شوم هم ساخته بیدم . خورش حَرف داشتیم با سالاد وعده الکی.
از همه کپن اسدیم و بشقاب پر کردیم نهادیم نهاشون، باز دیدیم دومادِ کوچیکو، کپن نداره، دوارتِی، سی خوردن هیچی گیرش نیومد.
خلاصه از زور گُشنی، غش کرد افتاد ری زمین، بردیمش شفاخونه، اونجا گفتن: سُرُم ریش وصل کنن.
دکتر گفت: بی زحمت کپن سُرُمش بیدین، باز سیل کردن تا کپن سرم هم نداره.
گفتیم: چه بید بکنه ای بدبخت؟
یکی از اوهَل در اومد گفت:مقاومت.
ای سیش می گن، زندگی مقاومتی.