*رضا معتمد
این ساعت «سیکو»ی خوابیده روی ساعت دوازده و هفت دقیقه روز جمعهی نمیدانم کدام ماه و سال، یادگار دوران نوجوانی من است. اواخر سال شصت یا اوایل شصت و یک شمسی خریدمش؛ به قیمت زیر هزار تومان. آن سالها شانزده یا هفده ساله بودم.
این ساعت با همهی خواب گرانی که بدان دچار است، برایم بس عزیز است. هم بدان دلیل که یادگاری از دوران شباب است و کمکم در عصر ساعتهای دیجیتال حکم عتیقه دارد و هم بهدلیلی بس مهمتر: دو سه ماهی روی دست یکی از دوستان شهیدم بوده است. شهید غلامرضا صادقی.
غلامرضا دهسالی از من بزرگتر بود اما آنقدر خوشمشرب بود که بتوانی با همین فاصلهی سنی با او دوست باشی و حتی سر به سرش بگذاری و لجش را در بیاوری.
بیشتر مراودهی من با غلامرضا، طبق روال آن سالها در بسیج محل بود. او از آن جنس آدمهایی بود که راهش را از دوستان آن روزش جدا کرده بود و به جمع ما پیوسته بود. نهاین که دوستان آن روزش عیبی داشتند. نه. این تفکیک و تمایز بیشتر حاصل نگاه خام و جوزدهی آن روز من و ما بود و گرنه همهی آنها آدمهای شریفی بودند که سر بهکار خود داشتند و تنها دلمشغولیهایشان با ما متفاوت بود.
او پسر بزرگ خانواده بود و تقریباً حکم سرپرست را برای خواهر و سه برادر کوچکترش داشت. مادرشان چند سال پیش درگذشته بود و پدر هم بهناچار همسری دیگر اختیار کرده بود و مسکن و مأوایی جداگانه داشت.بههمین دلیل سه برادر کوچکترش از او حساب میبردند.
با آنکه دیپلم «فرهنگ و ادب» داشت و مدرک دیپلم در آن سالها قدر و قیمتی داشت، شغلی دولتی نداشت و بیکار بود.
غلامرضا سیگاری بود. تقریباً زیاد هم سیگار میکشید.
در آن سالها، او جوانی بود بیست و هفتساله. لاغر اندام با قامتی متوسط. با موی صاف کمپشتی که بهزردی میزد و با چهرهی روشنش میخواند. چشمان درشت سبز و تا اندازهای خمار داشت.
طرز ایستادنش هم بخصوص بود. معمولاً وقتی میایستاد، یکی از پاهایش را پیشتر قرار میداد و کمی بهجلو خم میشد. بهطوری که کمرش تا اندازهای قوزدار بهنظر میآمد. از عادات دیگرش هم یکی این بود که وقتی میایستاد، غالباٌ یکی از دستهایش را پشت کمرش قرار میداد. از مصاحبان همیشگیاش هم تسبیحی بود با دانههای کوچک زرد رنگ که آن را در دست راستش میگرفت. هنگام حرکت هم، دستی را که تسبیح داشت، نیمهباز و کمی دور از رانش قرار میداد.
عادتش این بود که هنگام حرف زدن و سیگار کشیدن،دستی را که سیگار روشن در آن بود، پشت کمر قرار دهد و این فرصتی بود برای من که آهسته پشت سرش بروم، ضربهای بهسیگار بزنم و همینکه سیگار بر زمین میافتاد، آن را زیر پا له کنم. این نوعی سربهسر گذاشتن بود و البته بهشیوهی آن روز من، توصیه به ترک سیگار!
اینکار من غلامرضا را بسیار عصبانی میکرد. او غالباٌ عادت داشت بهعکس شخصیت بسیار مهربان و دوستداشتنیاش، در همان حالت عادی هم قیافهی آدمهای عصبانی را بگیرد و معلوم بود که با چنین اتفاقی چقدر از کوره در میرفت. بهخصوص که تا بهخود میآمد و میچرخید، من چند متری از او دور شده بودم و به چهرهی عصبانیاش میخندیدم. در این حالت تنها کاری که از دستش برمیآمد، آن بود که با چشمهای سبز براقشده، انگشت سبابهاش را تکان بدهد و همان تهدید همیشگیاش را بهکار ببرد:«بهخدا میکشمت!» و البته پایداری این تهدید به نیمساعت هم نمیرسید. دوباره ما بودیم و همان غلامرضای مهربان.
این شوخی تکراری من با او، آخرینبار در پسینگاه یک روز در میانهی شهریورماه سال شصت و یک اتفاق افتاد.
آن روز هم غلامرضا با چند تن دیگر، به عادت هر روز، جلو در بسیج دالکی ایستاده بود و سیگار روشنش را پشت سرش گرفته بود و با شور و حرارت خاص خودش حرف میزد. آهسته پشت سرش رفتم، به سیگار زدم و وقتی بهزمین افتاد، لهاش کردم و تا او چرخید، پا به فرار گذاشتم. اما این بار حین دویدن، ساعتم از دستم باز شد و روی زمین افتاد و غلامرضا که رو به من حرکت کرده بود، ساعت را برداشت. چون اینبار غنیمتی از من بهدستش افتاده بود، حرص و جوش همیشگی را نشان نداد. در عوض با خندهای فاتحانه گفت: «ساعتت را برای خودم برمیدارم.»
کاری از دستم برنمیآمد جز اینکه در غرور جوانی بگویم: «برای خودت.»
چند روزی پس از این واقعه، یکی دو روز مانده به پایان شهریورماه، بهاتفاق دو نفر دیگر از دوستان و همسالان، برای اعزام بهجبهه به برازجان رفتم. یکی از آن همسفران «غلامرضا یزدانپناه» بود و دیگری «علی راهخسروانی.»
ما را برای آموزش نظامی به کازرون بردند. در مدت یکماه آموزش، روزهای پنجشنبه و جمعه چشم بهراه خانواده و دوستان بودیم که به ملاقاتمان بیایند.
یکبار هم غلامرضا صادقی بهاتفاق غلامحسن یزدانپناه آمد. غلامحسن برادر همرزم آن روز من، غلامرضا، بود و البته مسئولیت بسیج را هم داشت.
وقتی آندو به ملاقاتمان آمدند، ساعت را دیدم که روی مچ غلامرضا صادقی میدرخشید.
او که گویی متوجه نگاه من شده بود، ساعت را از دستش درآورد و رو به من گرفت و تبسمکنان گفت:«بیا ساعتت.» نگرفتمش و گفتم: «پیش خودت باشد.»
با حالتی خندان گفت:«پس اگر شهید شدی، مال خودم!» گفتم: «اگر برگشتم، ازت میگیرمش!»
***
ما به عملیات محرم خوردیم. از آن سهنفری که با هم رفته بودیم، علی راه خسروانی چند روزی زودتر از ما برگشت اما نه با پای خودش. او را روی دست آوردند و به پدر و مادر پیرش تحویل دادند. بعد از این واقعه هیچ چیزی نتوانست مادر علی را که تا همین سهچهارسال پیش زنده بود، از حال و هوای او بیرون بیاورد.
وقتی از جبهه برگشتم، غلامرضا ساعت را به من داد و این بار او، دو سه ماه بعد در اواخر سال شصت و یک همراه با تعدادی از بسیجیهای دالکی به جبهه رفت. اواخر فروردین سال شصت و دو، در نخستین شب عملیات والفجر مقدماتی، او و «سید ماندنی موسوی» در صحنه عملیات جا ماندند. سیدماندنی را دیده بودند که تیر خورد و جان داد. اما پیکرش را نتوانستند به عقب بازگردانند. اما غلامرضا که طبق روایت همرزمانش، امدادگر بوده، تسبیح در دست، رفته بود و پیش چشم آنها در غبار دود و آتش و شعاع نور برآمده از انفجارها ناپدید شده بود.
تا سالها پس از عملیات و تا بازگشت آزادگان و حتی پس از آن، هر روز خبری از پیدا شدنش در زندانهای عراق میآمد اما هیچکدام از این خبرها «خبر» نبود، ادعا و آرزو بود:
این مدعیان در طلبش بیخبرانند
کآن را که خبر شد، خبری باز نیامد
من خود تا سالها خوابش را میدیدم که آمده است و هربار که بیدار میشدم، میدانستم که آنچه در خواب دیدهام، آرزوهای تلنبار شده در ناخودآگاه بوده است.
سرانجام در یکی از سالهای پایانی دههی هفتاد و شاید آغازین سالهای دههی هشتاد، او نیز بازگشت اما در هیأت استخوانی و پلاکی.
***
در تمام این سی و چند سال پس از رفتن غلامرضا، این ساعت سیکوی متوقف شده روی زمان دوازده و هفت دقیقه، از معدود یادگاران دوران نوجوانی من است. دورانی که پر از شور و حادثه بود. یادگاری عزیز که چندگاهی مصاحب دست غلامرضا صادقی بوده است.
مدیر مسئول هفته نامه و پایگاه خبری پیغام*