به بهانه تولد شاعر و نویسنده هم استانی " اسکندر احمدنیا"
من راستش ،خیلی ترسیدم و رفتم تو خیابون که اونجا بشینم وبنویسم .وقتی برگشتم دیدم یه موش کوچولو تو دستش است . گفت : پیرزن آخرش گرفتمش .
كدخبر: 110886
1398/07/11

من و اسکندر خان احمدنیا در یک هفته نامه چیز میز می نویسیم .

اسکندر نقد و شعر می نویسد و من هم در قالب یک پیرزن طنز می نویسم .

آن قدر در این قالب فرو می روم که گاهی حس می کنم یک پیرزن واقعی هستم .

اسکندر هم که دست به زن گرفتنش خیلی محشره .

چندین بار که تو حس بودم، می گفت می گیرمت.خودم می گیرمت.

راستش از تنها بودن با ایشان در دفتر هفته نامه می ترسم .

یکبار من تو یه اتاق و اسکندر هم تو یه اتاق دیگه مشغول نوشتن برای چاپ در هفته نامه بودیم .

صدای اسکندر می اومد که می گفت می گیرمت ،آخرش می گیرمت.

من راستش ،خیلی ترسیدم و رفتم تو خیابون که اونجا بشینم وبنویسم .وقتی برگشتم دیدم یه موش کوچولو تو دستش است . گفت : پیرزن آخرش گرفتمش .

البته من خیلی شرمنده شدم که چقدر با نامردی گناهش را برداشتم .

عزیزم تو فکرگرفتن من نباش ،مرا عزرائیل  داره می گیره

منبع: