من و اسکندر خان احمدنیا در یک هفته نامه چیز میز می نویسیم .
اسکندر نقد و شعر می نویسد و من هم در قالب یک پیرزن طنز می نویسم .
آن قدر در این قالب فرو می روم که گاهی حس می کنم یک پیرزن واقعی هستم .
اسکندر هم که دست به زن گرفتنش خیلی محشره .
چندین بار که تو حس بودم، می گفت می گیرمت.خودم می گیرمت.
راستش از تنها بودن با ایشان در دفتر هفته نامه می ترسم .
یکبار من تو یه اتاق و اسکندر هم تو یه اتاق دیگه مشغول نوشتن برای چاپ در هفته نامه بودیم .
صدای اسکندر می اومد که می گفت می گیرمت ،آخرش می گیرمت.
من راستش ،خیلی ترسیدم و رفتم تو خیابون که اونجا بشینم وبنویسم .وقتی برگشتم دیدم یه موش کوچولو تو دستش است . گفت : پیرزن آخرش گرفتمش .
البته من خیلی شرمنده شدم که چقدر با نامردی گناهش را برداشتم .
عزیزم تو فکرگرفتن من نباش ،مرا عزرائیل داره می گیره