حسین حشمتی
از وقتی پایش به ایران رسیده از کُشته، پُشته ساخته، به کودک و جوان و پیر هم رحم نمی کند، همه را از دم تیغ کین می گذراند، مردم هیچ کشور و شهر و دیاری از تیغ خونریز او درامان نبوده و نیستند، دلت خوش است که تا حالا با اجرای توصیه های بهداشتی و فاصله گیری اجتماعی از چنگش قسر در رفته ای اما بالاخره یک شب در عالم خواب به سراغت آمده است، دست استخوانیش را بر شانه ات حس کرده ای و چهره کریهش را با همان شکل و شمایل دیده ای که، داس اجل بردوش به رویت لبخند زده است،پرسیده ای وقت رفتن است؟
نیشش تا بناگوش باز شده و با صدایی چندش آور گفته است، نه هنوز، من قبض روحت نمی کنم اما کاری می کنم که ترس و استرس، روزی هزار بار جانت را بگیرد و ناپدید می شود، سراسیمه بر می خیزی، بسمه الله الرحمن الرحیمی می خوانی، برشیطان رجیم لعنت می فرستی، طول و عرض اتاق را چند بار طی می کنی ولی افاقه نمی کند، به صحن خانه میروی، چند نفس عمیق می کشی، خُنکای دم صبح کمی حالت را خوش می کند، دلت که آرام گرفت، درباره اش فکر می کنی، به کرونا می اندیشی و به جان های عزیزی که به یغما برده است، به آرامشی که از خانواده ها گرفته، به زیان های اقتصادی و اجتماعی که به مردم و کشورت وارد کرده، به افزایش روزانه و ساعت به ساعت مبتلایان، به کاهش تخت های بیمارستانی، به کشف نشدن داروی این بلای خانمانسوز و از همه مهمتر به کاهش یافتن مهربانی و عاطفه در میان خانواده و فامیل و دوستان که حتا با چند سرفه و عطسه و حداکثرش یک سرما خوردگی جزئی از کنارت می گریزند، خواب از سرت پریده است، تصمیم می گیری این حس عجیب، بخوانید (رعایت پُروتُکُل) را در چند پاراگراف مختصر و مفید به رشته تحریر درآوردی.
دوری از مهر پدر
دخترک نوپای شیرین زبان عادت داشت وقتی بابا از سرکار برمی گشت با به صدا درآمدن زنگ آیفون، دوان، دوان به آغوش پُرمهرش پناه ببرد و سر و صورت غرق عرقش را ببوید و ببوسد و....اما چند ماه است که مادر به شدت از این دل خوشی منع اش کرده و برایش توضیح داده است بیماری کُرونا را و این که دیگرنباید این کار را بکند والا... دخترک اما این حرفها را نمی فهمد، وقتی بی اعتنایی بابا را می بیند، بُغض می کند، لب ور چیند، اشکش سرازیر می شود، به اتاقش پناه می برد، با عروسکش به تندی دعوا می کند و می گوید دیگه بغل من نیایی ها، والا کرولا می گیری.
پرستاران ورقص پای دار
کادر درمانی بیمارستان ها به ویژه پزشکان و پرستاران ایثارگرانی هستند که جان را در طبق اخلاص گذاشته و با این که می دانند عاقبت کارشان چیست،رقص کنان پای دار می روند، همین چند وقت پیش بود که چند نفری از آنان درحالی که ازنُک انگشتان پا تا فرق سربا لباس کادر، ماسک، عینک و چیزی شبیه کلاه کاسکت موتورسواران مستور شده بودند، با آهنگی حرکات موزون انجام می دادند تا برای دقایقی، هم، غم و درد خودشان را فراموش کنند و هم بیماران بد حالشان را، یک از خدا بی خبری از صحنه عکس گرفت و در فضای مجازی به اشتراک گذاشت، طوفانی به پا شد که انتهایش نامعلوم بود، یادم به شعر ناب عبدالرحمان جامی افتاد در مورد جوانی که بیگناه به حکم شاه محکوم به اعدام شد و او رقص کنان پای دار رفت، وقتی علت شادی او را پرسیدند، گفت:
چون دهد از جام فنا ساقیم
یک نفس از عمر بُود باقیم
این نفسی را که نیابم دگر
حیف بُود گر به غم آرم به سر