روزی که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است...(علی معلم)
در ابتدا سپاسگزاری می کنم از رفیقِ شفیقِ دیرینه ام: جناب دکتر غریب فاضل نیا (ریاست فاضلِ دانشگاه دولتی شهرستان کازرون)، جناب دکتر ابراهیم اژدری(معاون فرهنگی و اجتماعی) و دوست فرهیخته ام جناب آقای محسن عباسپور (مدیر روابط عمومی و امور بین الملل دانشگاه) که با عشقی مثال زدنی، منشا خدمات ارزشمندِ فرهنگیِ فراوانی در شهرستان کازرون هستند و شرایط برگزاری این وبینار را فراهم کردند.
یاد و خاطره واقعه عبرت آموز عاشورا را گرامی می دارم و ایام سوگواری شهادت امام حسین(ع) و خویشان و یارانِ آزاده ایشان را تسلیت عرض می کنم.
همان طور که فرمودند و از طریق مختلف اطلاع رسانی شد، من در این دقایقی که خدمت شما هستم در باره آزاداندیشی با الهام از مکتب امام حسین(ع) سخن می گویم و امیدوارم که نزدیک به حقیقت سخن بگویم.
در ابتدا باید منظورم را از آزاداندیشی بیان کنم تا بتوانم بر مبنای آن و در حوصله جلسه و وقت تعیین شده، از چند شاخصه ی یک انسان آزاداندیش با الهام از مکتب امام حسین(ع) سخن بگویم، باشد که این گفتار کمک کند تا اگر در این راه هستیم ثابت قدم تر و اگر نیستیم در این راه قدم برداریم و در این ساحت زندگی کنیم.
"آزاداندیشی" همچون "آزادی" از جمله واژه هایی است که تعریف آن سهل و ممتنع است و برداشت هاي مختلفي از آن می شود، بنابراین مفهوم شناسی آن، هم آسان و هم دشوار است اما فعلا از آن می گذرم. آنچه از این واژه درک می کنم و آن را مبنای سخنان خودم قرار می دهم این است که آزاد اندیشی صفتی است برای انسانی که می کوشد خود را از قید و بندهای ذهنی که مانع تعالی و تکامل اندیشه است رها کند و در جایگاهِ انسانی سالم در جهتِ نزدیک شدن به انسانی کامل و یا از منظر روانشناسی در جهت رسیدن به خودشکوفایی حرکت کند. این انسان در مرحله بعد می تواند به آزاداندیشیِ دیگران کمک کند و رشد و توسعه جمعیتِ آزاداندیشان است که می توانند جریانی را ایجاد کنند که در نهایت به تکامل جامعه منجر می شود. بنابراین آزاد اندیشی غایت و هدف نیست، بلکه مستلزمِ آگاهی است و وسیله و ابزاری است برای تکاملِ فردی و تحققِ خودشکوفایی به منظور نزدیک شدن و شاید رسیدن فرد به حقیقت و ایجاد بستری برای تکاملِ جامعه.
تاریخ آرا و عقاید اندیشمندان بزرگ، در باره آزاداندیشی، از گذشته های دور یعنی از اولین فلاسفه تا روانشناسان و جامعه شناسان اخیر، نشان می دهد که آن برداشت از آزاداندیشی که به معرفت و آگاهی عمیق تر از فلسفه و ماهیت انسان و جهان می پردازد و در نهایت به رضایت درونی و کرامت انسانی و پیشرفت اجتماعی منجر می شود، مورد احترام دانشمندان بوده است و به آن برداشت که آزاداندیشی را به معنای آزادی بی قید و بند اندیشه می داند و هدفی متعالی را برای فرد و جامعه قائل نیست، نه تنها احترام نمی گذارد بلکه آن را تقبیح می کند. پس آزادی، گاهی اوقات، آگاهی نسبت به پلیدی هاست و انجام ندادن آنهاست. آزادی پیروی نکردن از شهوات است.
در این جا مایلم چند نکته را خاطرنشان کنم:
اول این که آزادیِ اندیشه زمانی سودمند است که به آزادیِ بیان و سپس آزادی رفتار منجر شود؛ چرا که هدف از دانش، رفتار کردن و ایجادِ تغییرِ در رفتار است به سوی کمال.
دوم این که چون انسان "به ما هو انسان" یعنی انسان را از آن جهت كه انسان است، بزرگ آفریده شده بنابراین حق ندارد کوچک فکر کند، او فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ یعنی در بهترین ترکیب آفریده شده پس حق ندارد، بد فکر کند، بد سخن بگوید و بد رفتار کند، و اگر به بدی فکر کند برای این است تا معایب و میزان تخریبِ آن را بشناسد تا خوب اندیشه کند و خوب سخن بگوید و خوب رفتار کند پس آزادیِ اندیشه به معنای این نیست که انسان می تواند بد اندیش هم باشد و به بدی سخن بگوید و رفتار بد و شرورانه انجام دهد. بنابراین یک انسان آزاداندیش می کوشد باید بکوشد بين خوب و بد، خوب را و بین درست و نادرست، درست را و بین سلامت و بیماری، سلامت را و بین آزادی و اسارت، آزادی را و بین حق و باطل، حق را انتخاب کند.
سوم این که انسان آزاداندیش باید مبنا و معیاری درست برای اندیشیدن داشته باشد تا بتواند جهتی درست را برای نزدیک شدن و شاید رسیدن به حقیقت انتخاب کند.
چهارم این که انسان آزاداندیش اسارت را نمی پذیرد او خواهان رهایی از قید و بند و زندان است. اما کدام زندان؟ به نظر من، اولین و مهمترین و مخوف ترین و مهلک ترین زندان، زندان خویش است بنابراین اصلی ترین دغدغه یک انسان آزاداندیش نجات دادن روستا و شهر و کشور و قاره و جهان هستی از بدبختی و فلاکت نیست، بلکه اولین و همیشگی ترین دعدغه او نجات دادن خویش است از نادانی و مهمتر از آن از توهّمِ دانایی . او برای این که در این کار توفیق یابد باید پیوسته در ستیز با خویشتن باشد، در ستیز با نفسِ خویش: به بیان مولانا جلال الدین محمد بلخی:
"ای شهان کشتیم ما خصم برون ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کارِ عقل و هوش نیست شیرِ باطن سخرهی خرگوش نیست
دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست کو به دریاها نگردد کم و کاست..."
فوق العاده مهم است که یک انسان آزاداندیش می داند که کشتنِ نفس خویش و پیروزی بر نفس کارِ عقل و هوش نیست و واقعا شیرِ باطن سخرهی خرگوش نیست...
تاریخ گواه است که چه بسیار انسان و انسان هایی که در ظاهر موفق شدند، زندان های برون را ویران کنند ولی چون نتوانستند بر زندان درون یعنی زندان خویشتن و بر نفس خویش غالب آیند، عملا و در نهایت نه تنها کاری اساسی و پایدار از پیش نبردند، بلکه در مرحله بعد، خواسته و یا ناخواسته زندان های جدیدی را برپا کردند و خودشان زندانبانِ این زندان ها شدند و این داستان ادامه دارد... بنابراین رهایی انسان از زندان خویشتن مساله بسیار مهمی است، اما زندان خویشتن چیست؟
همان طور که فرمودند: زندان درون ، همان نفس آدمی است که او را در بند کرده و چه بسا و چه بسیار ممکن است خود انسان هم متوجه نباشد. در واژهشناسی مولوی، واژهی «نفس» در اغلب موارد، اشاره به «نفس اماره» یا نفس شرور دارد. اطاعت از نفس، مایهی کوری انسان نسبت به حقایق هستی است. نفس، وجود آدمی را در جهانی تنگ از توهمات جاهلانه محبوس میسازد، زندانی که رهایی از آن به مثابه رستن انسان از ظلمات جهل و بازگشت شعفانگیز بینایی به دیدگان اوست. از منظر او، چنانکه از نگاه قاطبهی عارفان، آنچه مصیبت آفرین است، خود نفس نیست، بلکه تعلق به خواستهها و دستورات نفس است. در واقع، آنچه که پیکار با نفس را به غایت دشوار میسازد این حقیقت است که مقابله با نفس، ستیز با دشمنی بیرونی نیست، بلکه مبارزه با شهوات و تمایلات خویش است، امیالی که بسیاری از آنها با خواستههای زیستی و طبیعی انسان پیوندی تنگاتنگ دارند مثل اقتدارگرایی، مال اندوزی، شهرت طلبی، شهوت پرستی و غیرو که او را به پذیرش ذلّت و خواری و صرفنظر کردن از آزادی و آزادگی وا می دارد.
بعد از شناختِ زندانِ خویشتن ببینیم ، راه رهایی از آن یعنی رهایی از نفس کدام چیست؟ مولانا ادامه می دهد:
"...قوّت از حق خواهم و توفیق و لاف تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل، شیری دان که صفها بشکند شیر آنست آن که خود را بشکند"
شاهراهِ رهایی از زندانِ درون، به تشخیصِ مولانا: قُوّت و توفیق خواستن از حضرت حق است یعنی در پیوند با حضرت احدیت قرار گرفتن و در نتیجه پذیرفتن بندگی او و حرکت به سوی خداگونه شدن. انسان خداگونه یک انسان آزاداندیش است، اشرف مخلوقات است و این بندگی، بردگی نیست، خداگونگی است، آزادی است در پرتو خداگونگی و لازمه خداگونگی آزاداندیشی، انسان آزاداندیش است که اشرف مخلوقات است... "ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود." (حافظ) در این جاست که انسان می تواند در پرتو آگاهی و آزادی که لازم و ملزوم یکدیگرند، بندهای زندانِ خویش و جامعه را و مهم ترین بند و بلا را یعنی "توهمِ دانایی" را بگسلد.
در این جایگاه است که بنده خدا، بنده غیرِ خدا و برده مادیات نمی شود. یک انسان آزاداندیش با استفاده از دانایی و آگاهی، از تعلقات و بندهای دنیوی خود را می رهاند. او خود را از تعلقات و بندهایی که به طور مستقیم و عمدتا غیر مستقیم ما را به بردگی و اسارت گرفته، آزاد می کند. تعلقات و بند و زندان هایی چون: قدرتی که خواسته و یا ناخواسته به استبداد می انجامد، آب و نانی که ما را سفله می کند، نام و نشان و شهرت و ثروتی که مغرورمان می کند و باعث می شود که دیگران را یا نبینیم و یا حقیر ببینیم، شهوتی است که ما را کور می کند و...
با الهام از مکتب امام حسین(ع) شاخصه های یک انسان آزاداندیش عبارت است از:
در پایان و به عنوان حُسن ختام، برداشتی آزاد، عزل بسیار زیبای سعدی را به نشانه ارادتم به امام آزاداندیشان و به مثابه، پیوستگی این امام در وجود حضرت احدیت، می خوانم و با شما عزیزانِ جان، خداحافظی کنم.
"من از آن روز که در بند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است گر خلایق همه سروند، چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی وین عجبتر، که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه، که در پای تو ریزم چون خاک حاصل آن است که چون طبلِ تهی پربادم
مینماید که جفای فلک از دامن من دست کوته نکُند تا نکَند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل جهد سودی نکند، تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را، چه کنم! داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبتِ شیراز به کلی بگرفت وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد عجب ار، صاحبِ دیوان، نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح نتوان مرد به سختی که من این جا زادم"