سید مرتضی کراماتی
پرهام رفت تا از باغ بهشت برایمان تصویرهای نابی بفرستد و از زلالی آبشارها مشتی آب به صورتش بپاشد و در خنکای نسیم فردوس برین قدری دراز بکشد و ما بیقرار از دوری اش،باید در تابستانی گرمتر از هر سال بر شانه های رودی خروشان، تابوتش را تا دریاها بدرقه کنیم.
«پرویز» را نمی دانم با کدامین شروه ی پدرش، خود را تسکین می دهد. شاید بخواند:
دوتا بلبل ز رست من رها شد
یکی مشکل یکی مشکل گشا شد
یکی بر بر شاخه ی گل کرده ماوا
یکی با موج دریا آشنا شد
«پروین» البته مشتاقانه، آغوشش را باز کرده تا پسر دومش را پذیرا باشد.
«شیما» با گشتی در سرگردانی در قاب خیره کننده ی فراق، با لالایی قصه ی مردی که دیگر نمی آید، فرزندانش را نوازش می کند.
«علی هوشمند» دوباره می سوزد و زمزمه می کند:
کوچه خاموش کوچه دلتنگ است
کوچه آواری از گل و سنگ است
کوچه آن کوچه ی قدیمی نیست
کوچه با درد و داغ همرنگ است
و کوچه پسکوچه های بندر دیّر،سوگوار هنرمندی است که هر روز رد گام هایش اعجازهای خدا را در پس کرانه های شرجی و شور با دوربینی به نام عکس و مکث، به دنیا مخابره می کرد و قلبی که به شوق جنوب و جنوبی ها می طپید، در شمال آرزوها از کار ایستاد و ما در ایستگاه زمان هر روز باید در فراقی بسوزیم و با دردها بسازیم.