مونولوگ
قصه‌نویسی و سرودن به من حس رهایی می‌دهد
ما همه دنبال رویای کودکی ­مان روانیم تا نغمه ها و فراز نشیب های زندگی را تا این زمان که به ما آموخت تصویر‌های زنده‌ی ذهن خود را بیدار سازیم. تصویرهایی که سال های متمادی با آنها زندگی کردیم و برای ما شوق و حالی تازه به ارمغان آورد.
كدخبر: 173462
1403/07/02

فرح راوردشیری- شاعر، قصه نویس

ما همه دنبال رویای کودکی ­مان روانیم تا نغمه ها و فراز نشیب های زندگی را تا این زمان که به ما آموخت تصویر‌های زنده‌ی ذهن خود را بیدار سازیم. تصویرهایی که سال های متمادی با آنها زندگی کردیم و برای ما شوق و حالی تازه به ارمغان آورد. با روح زلال و صداقتی بی پایان کوچه پس کوچه های محله را نفس کشیدیم، دویدیم و بازی کودکانه خاله بازی با عروسک‌های پارچه‌ای با گیس‌های کاموایی رنگارنگ با مهره های تسبیح پدربزرگ، مادر، چشم های عروسک را مجسم می کرد و قابلمه های کوچک ساخته شده از رُوی بازارصفا و پارچه‌ی چادرهایی که از اضافه چادر مادر بود، برایمان چادر می دوخت تا معنی خاله بودن را به ما بفهماند.

برای خالک بازی به خانه همسایه می رفتیم تا با خیری و سکینه در قابلمه هایمان غذاهای خیالی بپزیم.

در شهریور ۱۳۳۹/۰۶/۱۰ در محله دواس با پیوند پدری دلسوز و مادری مهربان زاده شدم. پنجمین فرزند خانواده بودم. ۵ خواهر و ۳ برادر در کنار هم با صمیمیت زندگی می کردیم. مادرم در محله شنبدی و پدرم در کوی دواس زاده شده بودند و یک نسبت خانوادگی دوری با هم داشتند. بعد از ازدواج، مادرم به دواس می آید. پدرم مردی روشن فکر بود. در کنار مادرم که بانوی صبور و بسیار مهربان بود، ما هم در آرامش بودیم یکی از ویژگی های او انسان دوستی بود. مادرم مثل «گل لوتوس» نماد پاکی و نور بود، روحش در آرامش باد.

  

دوره ی ابتدایی در مدرسه فردوسی دواس گذراندم. مدیر مدرسه زنده یاد آقای نیکو و معاون زنده یاد آقای زارع زاده بودند. خانه ی ما به مدرسه نزدیک بود صبح که به مدرسه می رفتیم، بوی شیر تازه که در دیگ های بزرگ می جوشید و سینی‌های پر از کره محلی و نان داغ اشتها را چند برابر می کرد. دانش آموزان لیوان به دست صف می گرفتند و زنده یاد سید رکنی مستخدم مدرسه با ملاقه لیوان ها را پر از شیر می کرد و آقای خسروی لقمه های نان و کره به دانش آموزان می داد. مدیر هم خط کش بزرگی به دست می گرفت و دور صف می چرخید. من مدت کوتاهی در آن مدرسه ماندم، چون خواهرم در مدرسه اخوت خواجه ها درس می خواند بهانه گرفتم که مرا به آن مدرسه ببرند. باید روزی ۴ بار این راه طولانی دواس تا خواجه­ ها را طی می کردیم. در مسیر گندم کاشته بودند و گل های اسب و گاهی شقایق و گل های چند رنگ الورد به چشم می خورد. گل های روغن دٌزدوک بیابان را جلوه­ای خاص داده بود.

تا کلاس ششم در مدرسه اخوت درس خواندم. دوره ی راهنمایی را « در مدرسه ابومسلم بهمنی » گذراندم. مدیر مدرسه بانو شجاعی و معاون بانو شاه ویسی زن عمویم بودند. دعای صبحگاهی را همیشه من می‌خواندم و دانش آموزان با صدای بلند آمین می گفتند. نماینده دانش آموزانِ پیش آهنگ بودم.

در دوره ی متوسطه به «هنرستان رازی» رفتم. خاله ام دبیر آنجا بود. روزی به من گفت فکر نکنی من دبیرت هستم و بهت نمره میدم. ناراحت شدم و دیگر به هنرستان نرفتم.

  

۱۷ ساله بودم که با همسرم آشنا شدم. او همکلاسی برادرم و پسری بی نهایت نجیب و با شخصیت بود. همسرم بازیکن تیم شاهین بوشهر بود و چون با سر گل می زد به او لقب «سر طلا» داده بودند.

در سال ۱۳۵۶ دقیقاًَ فردای آن روزی که نامزد کردیم او با برادرم به فرانسه رفت برای دوره ی موتورهای دریایی و مدرک مهندسی را در آنجا گرفت. در اَمرداد ماه سال ۱۳۵۷ ازدواج کردیم و 2 سال صلح آباد کنار خانواده ی همسرم زندگی کردیم و بعد در منازل سازمانی پایگاه دریایی در خانه های افسران ارشد ساکن شدیم. در سال ۱۳۷۰ همسرم خودش را باز خرید کرد.

اولین فرزندم مریم در ۱۳۶۰/۰۱/۰۱ به دنیا آمد. همان شب حمله هوایی عراق به بوشهر بود. صدای ترسناک توپ های ضد هوایی به گوش مان می رسید. در همان زمان همسرم با ناوچه های نیروی دریایی برای جنگ با صدام به ماموریت رفته بود و من از اینکه او کنارم نبود احساس ناامنی می کردم.همسرم ۸ سال در جنگ حضور داشت.

ما دارای ۳ فرزند دیگر به نام غزل، رضا و حسین شدیم. در دهه ۸۰ ادامه تحصیل دادم و مدرک دیپلم را در دبیرستان «تقوا» دریافت کردم. اما چون بچه ها کوچک بودند نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.

مادر بزرگم همیشه شب ها برای مان قصه می گفت و من با دقت گوش می دادم تا زمانی که خودم مادر و مادر بزرگ شدم و برای فرزندان و نوه هایم قصه می گفتم. یک شب دختر کوچکم «غزل» گفت: مامان قصه که تعریف می کنی انگار فیلم می بینیم و در ذهن مان می ماند. این تلنگٌری بود در ذهن من و تصمیم گرفتم قصه هایم را به چاپ برسانم. اولین قصه ام را برای نوه ­ام رژین نوشتم به نام «ستاره رژین». موضوع قصه این بود رژین عروسک خرسی کوچکی داشت به نام ستاره که همه وقت خود را با او می گذراند. تا اینکه او به مدرسه رفت و ستاره را با خودش برد. معلم از رژین خواست که ستاره را با خودش به مدرسه نیاورد. چون حواس دانش آموزان را پرت می کند. در واقع یک نوع آموزش برای کودکان بود که لحظات تنهایی می توانند با عروسک هایشان و در رویای خود با آنها بازی کنند. دومین قصه ام را به نام «آواز گنجشک ها » برای نوه ام پارمیس به چاپ رساندم. موضوع قصه تفاوت زندگی بین حیوانات و پرندگان بود. زندگی موش و گنجشک را به تصویر کشیدم و این که بچه ها یاد بگیرند در زمستان برای پرنده ها دانه بپاشند.

  

قصه سوم را برای نوه ام دلوین نوشتم به نام «دلوین و دردانه». موضوع قصه این بود که دلوین یک عروسکی به نام دردانه داشت که در جشن تولد دلوین او بیمار شده بود و نمی توانست به جشن تولد برود. مادربزرگ باطری او را عوض می کند و دردانه دوباره حرف می زند و با هم به جشن می روند. دلوین تا ۲ سالگی پستانک می مکید پدر دلوین پستانک را به بادکنک می بندد و به هوا می فرستد و دلوین با او خداحافظی می کند و برای اش دست تکان می دهد.

قصه های بعدی من عبارتند: از افسانه ها، ترانه های عامیانه، آیین های بوشهر، با عناوین آیین شب یلدا، عروسی بوشهری ها، دلوین و خان بابا، نی مه خوانی، دلوین در شب یلدا، رهام در ساحل، دی زنگرو و نار احمد در سرزمین کان زر. سه کتاب اول در انتشاراتی «زمزمه های روشن» به چاپ رسید و دو قصه دیگر درانتشاراتی« قلمداران جنوب» منتشر شد.

در جشنواره های قصه گویی استانی و کشوری عناوینی کسب کرده‌ام.در جشنواره قصه نویسی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با داستان های «ستاره رژین»و «آواز گنجشک‌ها» مقام نخست و با قصه های «خان بابا» و «دلوین» و«دی زنگرو» مقام کشوری کسب کردم و با پادکست «دلوین» و «خان بابا» و «ناراحمد در سرزمین کان زر» برگزیده شدم.

  

در سال ۱۴۰۳ در مجله‌ی کودکان «بچه‌های ساحل» با مدیرمسئولی آقای عباس قلی‌پور و سردبیری آقای سیروس فتحی یکی از قصه هایم با عنوان «تنهایی عروسک‌ها» منتشر شد. همچنین بعضی قصه‌هایم در نشریات استان بوشهر به چاپ رسید. قصه خوانی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (شب یلدا)، حوزه هنری و قصه خوانی در بیست و چهارمین جشنواره در اهواز از دیگر فعالیت های من در این حوزه محسوب می شود.

همزمان با قصه‌نویسی مغناطیس شعر مرا به سوی خود کشاند. در نیمه شب یکی از شب‌های تابستان در خواب شعری در گوشم زمزمه شد:

از سمت گل‌های زرد آمده‌ام

پنجره را باز کن

ببینی گل سرخی را

احساس کردم این صدای خداست که در گوشم زمزمه شد. در آن هوای دم کرده آن شب به حیاط رفتم تا آسمان خدا را جور دیگر ببینم. بعد از این اتفاق زیاد مطالعه کردم. باید این هدیه خداوند را سپاس بگویم.بعدها با بانو طاهره غمخوار آشنا شدم. او مرا به جلسات ادبی که در طبقه فوقانی سینما بهمن بود برد. با شاعران زیادی آشنا شدم. با آقای امید غضنفر که در این زمینه خیلی مرا یاری کرد.

دهه هشتاد به صورت مستمر در جلسات ادبی شرکت کردم. انجمن دوشنبه‌های" نسیم جنوب" با مدیریت زنده یاد حسن آرش‌نیا، انجمن دوستداران حافظ با مدیریت دکتر عباس عاشوری‌نژاد، انجمن اهل قلم با مدیریت استاد شریف، حوزه هنری با مدیریت آقایان علیرضا عمرانی،اسکندر احمدنیا، عبدالله رئیسی و غلامرضا ابراهیمی و یکشنبه‌های ادبی سازمان فرهنگی ورزشی شهرداری بوشهر با مدیریت آقای امید غضنفر برگزار می‌شد. جلسه کتابخانه مصلحیان و مجتمع فرهنگی هنری با مدیریت آقای عبدالله رئیسی و همچنین جلسه ادبی ارشاد از دیگر نشست های ادبی بود که من در این جلسات حاضر بودم.

  

جلسه‌ای هم در موزه مردم‌شناسی با مدیریت آقای سینا برازجانی برگزار می شد که مانند نشست های دیگر، نشست پرباری بود. به دیگر نشست های ادبی که می توانم اشاره کنم باید از نشست هفته نامه نصیر بوشهر به مدیریت آقای مرتضی زندپور، نشست هفته‌نامه پیغام به مدیریت دکتر رضا معتمد، نشست هفته‌نامه پیام عسلویه به مدیریت آقای علی هوشمند و نشست کتابخانه خلیج فارس در دواس به مدیریت خانم دارابیان (مدیر کتابخانه) و دکترمجید عابدی یاد شود. بایسته است از دو فرزانه‌ی گرانقدر دکتر مجید عابدی و دکتر بشیرعلوی یاد کنم. من در حوزه شعر از این دو بزرگوار با حجم ستودنی دانش و نگاه ژرفشان به ادبیات بسیار آموختم و همچنان می‌آموزم. از دکتر بشیر علوی که در کتاب ارزشمند «شناخت نامه شعر زنان بوشهر» مرا معرفی کرده بود و همچنین در کتاب وزین دیگر ایشان «نیم قرن شعر بوشهر» چند شعر از من نقد و بررسی کرده بود. من بسیار قدردان ایشان هستم.

 از آقای غلامرضا ابراهیمی برای ویراستاری دومین مجموعه شعرم سپاسگزارم که در انتشارات « شتابا» به  مدیریت ایشان به زودی منتشر خواهد شد و به دوستداران شعر امروز هدیه خواهم کرد.

از هنرمندان ارجمند خانم «نرگس رومینا» برای تصویر گری کتاب های آواز گنجشک ها، ستاره رژین، دلوین و دردانه و خانم «سمانه ذوالفقاری» برای تصویرگری کتاب های دلوین در شب یلدا،دلوین و خان بابا، نی مه خوانی، عروسی بوشهری ها و نار احمد در سرزمین کان زر نیز سپاس گزاری می کنم. مورد دیگر که باید به آن اشاره کنم این که سال ۹۸ در فیلم سینمایی دو ساعته ی «تا نفس» با آقای اسدالله سعادتی (کارگردان)  به عنوان بازیگر همراهی کردم که از ایشان و گروه شان نیز قدردانی می کنم.

در دهه نود در منزل مان جلسه‌ای به نام «چهارشنبه‌های ماندگار» با مدیریت آقای امید غضنفر برگزار می‌شد و دوستان بسیاری ما را همراهی می‌کردند. همسرم همیشه سروده‌هایم را با دیدگاه خودش نقد می‌کرد و نظریه‌های خوبی ارائه می‌داد. جا دارد از حمایت‌ها و همراهی های همیشه ایشان قدردانی کنم. افرادی که در این نشست حضور داشتند عبارتند از: آقایان: مرتضی زندپور، مهدی جهانبخشان، علیرضا عمرانی، امید غضنفر، ارسلان باقری و مهمانان همراه مسعود فیروزی، حسن غلامی، آکا صفوی، سعید مهیمنی، زنده یاد شریف، اسکندر احمدنیا، احمدفریدمند و احسان احمدزاده و خانم‌ها: زنده یاد مهری کرمی، مینا دُرعلی، زهرا رضایی، سمیه تمیمی، بهجت کرمی و تارا حیدری.

  

در آخرین جلسه برگزار شده در منزل مان حاضران را برای صرف شام به کنار دریا دعوت کردم. با یادی از استاد شریف که در آن ضیافت شام با توجه به صمیمیت بین حاضران و فضای کنار دریا ‌گفت: « احساس می کنم که این لحظات روی زمین نیستم و در یک فضای ماورایی سیر می کنم.»

نخستین مجموعه شعرم به عنوان «در کابوس سیب فرو می‌روم». در سال ۱۳۹۱ از سوی انتشارات داستان سرا به چاپ رسید. بخشی از اشعار و قصه‌هایم در نشریات استان بوشهر چون: هفته نامه نصیر بوشهر، مجله بوشهر نامه و گفت‌وگو با ماهنامه سخن در تهران منتشر و به چاپ رسید.

  

شایسته است از آقای علیرضا عمرانی به خاطر ویراستاری دفتر اولم و نقد و بررسی کتاب سپاسگزاری کنم. ضمناً قصه نویسی را برای کودکان ادامه خواهم داد. و قصه دیگرم برای چهارمین نوه‌ام آرسن خواهم نوشت.

قصه‌نویسی و سرودن به من حس رهایی می‌دهد.

 

تصاویر بیشتری ببینید

  

  

  

  

  

  

  

  

  

 

منبع: