کد خبر : 101972       تاریخ : 1397/05/25 08:49:15
 دو یار هم سرنوشت+عکس
فرزندت کجاست؟!

دو یار هم سرنوشت+عکس

پیغام: شاید درک این گفته که بعضی ها در حال و هوای آن سال ها،در عین جوانی و نوجوانی، به درجه ای از کمال و معرفت روحانی رسیده بودند، برای امروز ما با این همه زشتی و پلشتی دشوار باشد. اما مهدی از جنس همان بعضی ها بود. او در میان برادران تقریبا پرشمار تنی و ناتنی اش، چیز دیگری بود.

*رضا معتمد
امشب یاد «مهدی یزدان پناه» افتادم. کاملا اتفاقی و بی دلیل. شاید هم چیزی خوانده باشم که یاد او را در من زنده کرد اما الان در خاطرم نیست که سی و پنج سال بعد از شهید شدنش، چرا یک باره به یادش افتادم. او روزی که شهید شد،تنها بیست سال داشت.
مهدی هم ولایتی من بود و از همسالانم. فقط یک سال از من بزرگ تر بود. ما به نوعی با هم فامیل بودیم اما آشنایی مان به واسطه فامیل بودن نبود و نه حتی هم بازی و هم محله ای بودن. آشنایی ما بیشتر پایه عقیدتی داشت در آن سالهای «عقیده و جهاد.»
مهدی را بیشتر در مسجد می دیدم آن هم اغلب اوقات ظهرها. هنوز شکل نماز خواندنش را از خاطر نبرده ام: با قامتی راست می ایستاد و سر و گردن را کاملا به روی سینه خم می کرد و دو کف دست را روی رانها می گذاشت و شمرده شمرده اذکار نمازش را بر لب می آورد.

شاید درک این گفته که بعضی ها در حال و هوای آن سال ها،در عین جوانی و نوجوانی، به درجه ای از کمال و معرفت روحانی رسیده بودند، برای امروز ما با این همه زشتی و پلشتی دشوار باشد. اما مهدی از جنس همان بعضی ها بود. او در میان برادران تقریبا پرشمار تنی و ناتنی اش، چیز دیگری بود. نه این که آنها آدم های خوبی نباشند. او چیز دیگری بود. جوانی به آرامش رسیده با نگاهی واقعا معصوم. او در حلقه های دوستانه چند نفره به ندرت حاضر می شد و اگر هم حضور می یافت، بیشتر اوقات ساکت بود.
مهدی بسیار بی ادعا و کاملا به دور از تظاهر بود أن هم در آن سالها که کالای تظاهر و خود نشان دادن، کم خریدار نداشت.
او در سکوتش و در آن سلوک غریبش، عاشق شنیدن بود و شیفته دانستن. این خصیصه ی میل شدید به دانستن و شنیدن و آموختن برای ما از دانش گریزان های آن روز، خارج از فهم و تحمل بود. شاید برای همین نمی توانستیم بفهمیم که  او و همکلاسی دیگرش علی بحرانی که او هم دو سال بعد از مهدی شهید شد، چگونه می توانستند شدیدا دلبسته کلاس های تکمیلی زبان آقای قاضی زاده، دبیر زبان انگلیسی آن سالها، با أن همه جدیت و خستگی ناپذیری در أموختن، باشند. کلاس هایی که ما تاب همان ساعات موظفش را هم نمی آوردیم.
آن دو شاگردان ممتاز دبیرستان شهید مفتح دالکی بودند که تنها رشته تحصیلی دایر در آن اقتصاد بود و
مهدی هم مثل بسیاری از دانش أموزان آن زمان که فرصت انتخاب های دیگر نداشتند، مجبور بود همین رشته را بخواند.
بعد از گرفتن دیپلم، مهدی و همکلاسی و هم مباحثه ای اش، علی بحرانی با هم به دانشکده افسری نیروی زمینی وارد شدند. شغلی که به نظر نمی رسید با روحیه ی هیچ یک از این دو سازگار باشد. شاید اگر زمانه امروز بود با این همه فرصت انتخاب رشته و مشاور و آموزشگاه، مهدی و علی با آن همه علاقه و سخت کوشی مسیرهای دیگری در تحصیلات عالی شان بر می گزیدند اما به قول حافظ «در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد.»
کمی بعد مهدی که در آزمون تربیت معلم پذیرفته شده بود، دانشکده افسری را رها کرد و از دوست و همکلاسی اش جدا شد و به تربیت معلم بوشهر وارد شد.او در اوایل تابستان سال 1362 بی آن که کسی اطلاع داشته باشد، بی سر و صدا، از بوشهر به جبهه رفت و کمی بعد، در دهم مردادماه همان سال، در عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. علی نیز دو سال بعد در غرب کشور شهید شد و این دو رفیق همدرس، سرانجام به سرنوشتی مشترک رسیدند.
چیزی که همان سالها بسیار مرا متوجه خود کرد، وصیت نامه مهدی بود که بر خلاف وصیت نامه های مرسوم أن زمان، بسیار کوتاه و مختصر بود. وصیت نامه او هم مثل خودش بی پیرایه و زواید و اطناب و تکلف بود؛ تنها، حلالیت طلبی از پدر و مادر و دیگران. به سادگی مهدی و دو چشم شرمگینش که اغلب اوقات بر زمین دوخته بود.

*مدیرمسئول هفته نامه و پایگاه خبری پیغام

 


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=101972

نظـــرات شمـــا

مهمان گفت:
خیلی عالی و دردمندانه. واقعاً فرزندت کجاست؟!
1397/05/25