کد خبر : 117334       تاریخ : 1399/06/03 10:42:42
 قاضی هم رفت!

قاضی هم رفت!

به یاد غلامعلی قاضی زاده

محمد علی محسنی

 بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی

که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

چند هفته‌ای است که من نظم و نسق روحی درست ‌وحسابی ندارم. گاه آرزو می‌کنم کاش یا نفر بعدی خودم باشم، یا تمام آواری که قرار است، قرار است؟، طی چند ماه یا سال بر سرم فرود آید یک‌روزه فرود آید؛ یا می‌مانم یا می‌غلطم.

امروز هم گردابی هایل مرا متوجه کرد که سبکباری ساحل خیالی بیش نیست. انگار دستی در کار است که بعد از بیختن آرد تعلیم و آویختن آردبیز تعلّم، تازه باید گوش هوش، کدام هوش؟ فرا دارم و حواسم جمع باشد که هر دیدار یا شنیدار ممکن است مورد آخرین باشد کی باشد که به اطمینان برسد که کاملاً متوجه شده‌ام، نمی‌دانم.

من با غلامعلی از کلاس اول ابتدایی آشنا و سپس دوست شدم. انگار قرار نانوشته‌ای بود که او را قاضی بنامیم. نامی که بعدها هم همراهی‌اش کرد. من و قاضی هم‌ ولایتی بودیم؛ همکلاس و همسایه هم شدیم. مدتی بعد، در سال‌های دانش‌آموزی و دربه‌دری، هم‌کاسه هم شدیم. کاسه‌ای که مظروفش چیز خاصی نبود؛ ولی ظرفش دست‌های ما را به هم حلقه می‌کرد. کدام حلقه؟ حلقه‌ای که شاید قصه‌ی گیسو و سلسله‌ی مویی درش نبود، ولی تا دل شب، و شاید دیرتر، سخن از هرچه و هرجا بود.

عکسی دارم که در آن، قاضی از من بلندقد‌تر است. کلاس دوم راهنمایی بودیم که معلم ما، محمد غلامی، آن عکس را انداخت. هر وقت بحثمان بالا می‌گرفت، می‌گفت: حواست باشد که من از حیث قد و قامت هم بلندترم؛ مدرک هم دارم. و من چه داشتم که بگویم؛ جز خنده‌ای از سر همراهی یا ناسزایی از روی ناچاری!

همان سال‌ها بود که به ابتکار معلم انشایمان، محمد غلامی، می‌توانستیم به‌جای خواندن انشا، شفاهی سر کلاس حرف خود را بزنیم. قاضی پیش‌قراول بود؛ و من نفر بعد. از موضوعات و حرف‌های آن روزها چیز قابل‌ذکری در ذهن ندارم؛ ولی به‌یاد می‌آورم که من نقد و نطق بعضاً تند او را نداشتم؛ اگرچه در ماهیت خمیرمایه‌ی مشترک داشتیم.

روزی که مرا برای آزمون ورودی دانشسرا ثبت‌نام کرده بود، من جبهه بودم. نامه‌ای به دستم رسید که در تاریخ فلان روز باید خورموج باشم و در آزمون ورودی شرکت کنم. بهانه‌ای شد که چهار روز مرخصی بگیرم و ضمن حضور در آزمون، سری هم به خانه‌ی پدری بزنم و شبی هم با قاضی و دایی پر از حرف کنیم. و چقدر حرف می‌زدیم ما! حالا چه؟

همکار هم شدیم. قاضی به تدریس جغرافیا پرداخت و من معلم انگلیسی بودم. بعد از سال‌ها، مسئولیتی بر عهده‌ام گذاشته شد به نام مدیر دبیرستان. قاضی را به عنوان معاون اجرایی معرفی کردم؛ مافوق نپذیرفت. گفتم: قاضی نمی‌پذیرند. گفت: حدس می‌زدم؛ از روزی که چشم‌انداز جنوب را درآوردم، منتظر هر اتفاقی هستم؛ حتی مخالفت با دفترداری مدرسه!

راستش من هم سال‌هاست که منتظر هر اتفاقی هستم؛ ولی بعضی اتفاق‌ها انگار اتفاق نیستند؛ متفقند که آدم را مضمحل کنند؛ متلاشی کنند؛ نابود کنند.

بس است.

 


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=117334

نظـــرات شمـــا