کد خبر : 178687       تاریخ : 1403/09/27 11:38:21
مسافر

مسافر

در محل پيچيده بود مسافري آمده. بچه‌هاي دبستان از آمدن مسافر بيشتر از هر كس ديگر خوشحال بودند. روي سرسره بود كه مرد چمدان به دست او را نگاه مي كرد. اگر مرد زمان كمتري ايستاده بود با عجله سر مي خورد و مي دويد تا با سرعت به مادرش برسد و بگويد: مسافرشان آمده!

مینا درعلی

به قول مادرم مسافر از دور پيداست. از شكل صورتش، از خستگي شانه‌ها و نگاهش كه مدام دنبال آشنايي مي گردد. مسافر چمدانش را زير پا مي گذارد تا بنشيند و سرش را به سمت مقصدي بچرخاند كه گاه به او نزديک مي شود و اغلب از او دور! مسافر به رنگ رفتن است و رسيدن. مسافر ...

زن بلند شد. دفتر جلد چرمی را گوشه‌ای پرت و به ساعت نگاه كرد. شب به نيمه رسيده بود. هواي بيرون سياه رنگ بود. گرماي داخل در ستيز با سرماي بيرون شيشه‌ها را مه پوشانده بود تا چيزي ديده نشود.

انگشت زن روي شيشه كلاغ‌هايي به شكل عدد هفت و يك خط صاف در زير تيزي رو به پايين هفت‌ها كشيد، درست شبيه نقاشي‌هاي دوران كودكي‌اش كه صفحه‌ي سفيد را پر مي كرد و خيالش را مي كشاند به هجوم سياهي‌اي كه پر مي زد. سرش را نزدیک برد و بیرون را نگاه کرد، همراه با انبوه سیاهی ونفس‌هاي گرم و آه‌هاي پشت سر هم مادر تا سرسره‌ي وسط پارك نزديك خانه‌شان، جايي كه مادر به آن مي گفت " باغ ملي " كشيده شد و ديد، مردي خيره او را مي بيند! 

در محل پيچيده بود مسافري آمده. بچه‌هاي دبستان از آمدن مسافر بيشتر از هر كس ديگر خوشحال بودند. روي سرسره بود كه مرد چمدان به دست او را نگاه مي كرد. اگر مرد زمان كمتري ايستاده بود با عجله سر مي خورد و مي دويد تا با سرعت به مادرش برسد و بگويد: مسافرشان آمده!

 معلم جديد خيلي زود كارش را شروع كرد و همه‌ي بچه‌ها را از باغ ملي پشت نيمكت‌ها كشاند وگفت، براي انشاي امروز "مسافر" را شرح دهيد.

... مسافر يعني مردي كوتاهتر از پدر كه تو را غافلگير مي كند تا گول چمدانش را بخوري و بدوي سمت مادر تا اولين لبخند شاد را بر چهره‌اش بنشاني ...

 145 

معلم خنديده بود و بچه‌ها باز هم بعد از تعطيلي مدرسه در باغ ملي ازسرسره‌ها سرخوردند و پايين آمدند.

فاصله‌ي بين مدرسه تا خانه‌هاي مسكوني مردم شهرك، با باغ پر مي شد. نيمي از مردم محل چشم به راه مسافراني بودند كه با تعطيلي معدن سنگ آهك براي پيدا كردن كار رفته بودند.

كلاغ‌هاي روي شيشه كم كم داشتند به شكل قطره‌هاي بي‌رنگ بر حاشيه‌ي پنجره مي چكيدند. زن بلند شده بود و آلبوم كودكي‌اش را ورق مي زد. هميشه جاي پدر خالي بود، همه جا حتي در ميان همه‌ي انشاهايي كه در دفترش نوشته بود. يكي يكي دفترهاي جلد كرده را هم ورق زد. زير يكي از انشاها نوشته شده بود:

" لطفاً براي مذاكره‌ي پاره‌اي موارد به مدرسه تشريف بياوريد ."

دفترها را بست و آلبوم را به داخل کمد برگرداند و به نوشته‌های كاغذي كه در دستش مانده بود خيره شد.

از خستگي زياد مدام پلک‌هایش روی هم می افتاد. روز سختي را از سر گذرانده بود. صبح زود قبل از وارد شدن به محل كار، دقيقاً جايي شبيه به دالان باريكي كه دريا را به اتاقش وصل مي كرد، باد شديدي پاپيچش شده بود و سرش را برگردانده بود مخالف وزش باد و ديده بود چادر هنوز هم پابرجاست.

از دالان باريك گذشت و به داخل آمد. اولين جمله كه از دهانش درآمد اين بود: 

-  اين چادر هنوز هم كه اينجاس!

دقيقاً دو روز پيش بود كه با ورود به محل كار صدايي شبيه به ناله‌ي دردمند كودكانه‌اي را شنيد. چيزي شبيه درخواست بزغاله‌اي از سینه خشك شده‌ي مادرش به وقت گرسنه بودن! صدايي كه انگار از ته گلو و با تمام احساسات ادا شده باشد!

 به همكارانش گفته بود و همه خنديده بودند.

 گفته بودند، مسافرند!

- تو اين سرما!

صدا با زوزه‌ي باد در آميخت و نالان‌تر به گوش رسيد. همكارها گفته بودند چيزي نشنيدند.گوشش را به شنيدن صدا حساس‌تر كرد. اما زوزه‌ي باد صدا را محو كرده بود. به شعله‌ي بخاري خيره شد. مگر ممكن بود؟! 

همكارها سرشان به كار خودشان گرم شده بود. چادر هم سه چهار روزي در باد سر پا بود. رنگ بنفش و آبي و پلاستيك تك لايه‌اش سرماي درونش را بيشتر تداعي مي كرد. مي خواست بلند شود برود و در چادر را بالا بزند و ببيند چه كساني در اين سرما و باد مانع از جا كنده شدن چادر شده‌اند!

پاهايش لرزيد. هوا به شدت سرد بود. شعله‌ي بخاري را بيشتر كرد.

آقاي معلم گفته بود: مسافر بدون مقصد معني ندارد و زير جمله‌ي آخراو را خط كشيده بود كه نوشته بود:

 ... مسافر يعني بي‌مقصد رفتن. يعني صبح كه مادر بيدار شود، نيمي از صورتش كبود و ورم كرده باشد و ببيند كه پدر يكي از ما پنج بچه را زير بغل زده و رفته تا شاید بتواند داروهایش را بخرد! ...

پاهاي مرد از چادر بيرون زده بود. درِ چادر بالا رفته بود. امكاناتي در چادر نبود. باد گوشه‌ي سمت چپ را مي كشاند به سمت ديوار. براي لحظه‌اي يكي از همكارها داخل چادر را ديده بود. گفته بود فكر نمی کرده مردی بیمار درون آن خرناس می کشیده!

-  شايد درست نگاه نكردي؟! 

صدای زن بود که با سوال یکی از همکارها یکی شده بود.

- فردا هواسردتر خواهد شد.

راديوي محلِِ كار داشت اعلام مي كرد. همكار هم سرش را به نشانه‌ي نه گفتنِ از سر تعجب، به چپ و راست مي برد.

- به خدا بچه‌اي نبود.

- حتي يه پسر؟

- نه! یه مرد تنها خوابیده بود و ناله های شدیدی هم می کنه!

كلاغ‌ها همه‌شان بي‌رنگ چكيده بودند. هوای بیرون هنوز هم تاریک بود و باد از درز پنجره در هوای اتاق زوزه می کشید.


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=178687

نظـــرات شمـــا