یک سال بیمار بودم. موقعی که بچه های دیگر به مدرسه می رفتند، من در راهروهای بیمارستان قدم می زدم و آرزو می کردم یکی از آن دختر مدرسه ای هایی باشم که با مادرشان به دبستان می روند.
در آن یک سال سرشار از درد و رنج حتی شکل خانه مان را هم فراموش کرده بودم و نمی دانستم که روزهای قبل از بیماری ام چه کار می کردم و چه طور سرگرم می شدم.
گاهی پرستارها برای شاد کردن ام، مرا روی "ترالی" فلزی کوچکی می گذاشتند و از این سو به آن سو می بردند. ترالی، چهار چرخه هایی ست که روی آن وسایل بیمارستانی می گذارند، اما برای من یک اسباب بازی شده بود.
یادم است چطور روی ترالی شاد بودم و می خندیدم و پرستارها به پاهایم روبان می بستند و می گفتند: تو جوجه ی بیمارستان ما هستی. من هم پاهای روبان زده ام را تکان می دادم و صورت ام از خنده قرمز می شد.
مادر روبان ها را از پاهایم جدا می کرد و صورت ام را می بوسید و می گفت که به زودی مرا به خانه می برد. او باور داشت که دردها و سختی ها را فراموش می کنم، اما همه ی رخدادها در ذهن من پر رنگ ماند.
در دوران بستری بودن ام بازی ها و کتابِ های قصه به من آرامش می بخشیدند.
در آن روزهای سخت، درس می خواندم و سعی می کردم لحظات پر از رنج و درد را فراموش کنم..
هر درسی که معلم روی کاغذ می نوشت و به بیمارستان می فرستاد، چندین بار می خواندم و تمرین های ریاضی را با حوصله انجام می دادم و آرزو می کردم بهترین شاگرد آن کلاس باشم، کلاسی که نمی دانستم چگونه است..
آن سال با کمک بزرگ ترها و پرستارهای مهربان، درس ها را با جدیت مرور کردم و با وجود دوری از مدرسه، شاگرد اول شدم.
بالاخره یک روز پدرم با کارنامه ی پر از نمره ی بیست به بیمارستان آمد و صورت ام را بوسید
و پرسید به خاطر این همه تحمل درد چه هدیه ای از او می خواهم. من بی درنگ گفتم: دل ام می خواهد پرواز کنم.
قصه ی من پنجاه سال پیش اتفاق افتاده و آن زمان در شهر کوچک ما، این آرزو غیرممکن به نظر می رسید.
پدر با شنیدن این خواسته، مرا در آغوش گرفت و گفت: به زودی به خانه خواهیم رفت.
این خبر آن قدر خوشحال ام کرد که یادم رفت از پدر چه هدیه ای خواسته بودم.
چند ماه بعد وقتی دوباره به مدرسه رفتم و روی نیمکت چوبی جا خوش کردم، یکی از معلم ها سر کلاس آمد و در گوش ام گفت: هدیه ای پیش پدرت داری. آمده آن را به تو بدهد.
خیلی ترسیدم. با خود گفتم نکند به اسم هدیه باز دارم می روم بیمارستان. دل ام گرفت، اما حال ام خوب بود و می دانستم که از خطر نجات پیدا کرده ام.
پدر را که دیدم به طرف اش دویدم و او هم با خوشحالی آغوش اش را به رویم گشود و گفت: بهترین هدیه ی دنیا در انتظار توست.
آن روز وقتی به فرودگاه رسیدیم و آن هلی کوپتر بزرگ و پر سر و صدا
را روی باند دیدم، تازه فهمیدم که هدیه ام چقدر زیبا و استثنایی است.
آرزوی عجیب ام بر آورده شده بود؛ پرواز بر فراز شهرمان با هلی کوپتری که از روی زمین بر می خاست و از قله ها بالاتر
می رفت و این حس را به آدم می داد که مثل عقابی باشکوه می تواند بال هایش را بگشاید و در آسمان بیکران به پرواز در آید.
منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=178871