رضا معتمد
گروه ادبیات فارسی دانشسرایعالی یزد، در اواخر دهۀ شصت، سه پایه داشت که با درگذشت دکتر محمد غلامرضایی، اکنون هر سه پایه فرو افتاده است. در واقع او آخرین پایه از بنای خاطرات ما از گروه ادبیات فارسی دانشسرایعالی یزد هم بود. آن دو پایۀ دیگر یکی دکتر محمدعلی صادقیان بود که دو سه سال پیش چشم از جهان فرو بست و دیگری دکتر رمضان بهداد که پیشتر از همه، در واپسینسال دهۀ هشتاد، در حادثۀ دلخراش رانندگی ترک این جهان گفت. در کنار این سه تن یکی دو تن دیگر هم بودند که درسهای پراکندهای را تدریس میکردند و در دهۀ بعدی اندک اندک افراد دیگری به این جمع اضافه شدند و با حضورشان جمع گروه ادبیات فارسی «دانشگاه یزد» پر و پیمانتر شد و البته در آن زمان دیگر من و همنسلانم در آنجا نبودیم.
من در سال ۱۳۶۷ بهعنوان دانشجوی رشتۀ جغرافیا وارد دانشسرای عالی شدم اما در این رشته، بیش از دو ترم تاب نیاوردم. با همۀ تنوعی که رشتۀ جغرافیا داشت و جاذبههایی که بعضی دروس آن داشتند، دل من پیش «ادبیات» بود. برای همین نیز در اواخر ترمِ دوم نخستین سالِ ورودم به دانشسرای عالی وقتی متوجه شدم که در اولویتهای بعدی کارنامهام رشتۀ ادبیات فارسی یزد نیز هست، در تغییر رشته درنگ نکردم. این تصمیم مرا نخستین بار روبروی دکتر محمد غلامرضایی قرار داد که آن زمان مدیر گروه ادبیات فارسی بود. علاوه بر مدیر گروه جغرافیا، او نیز در نقش مدیر گروه رشتۀ مقصد، باید زیر فرم درخواست تغییر رشتهام امضای موافق میگذاشت. وقتی کاغذ درخواستم را به او دادم، ابتدا کمی به چهرهام خیره شد و سپس با لبخندی تردیدآمیز پرسید: «چرا میخوای بیای ادبیات؟» با کمی دستپاچگی گفتم:«از روی علاقه.» و او با همان لبخند گفت:« ادبیات فقط شعر نیستا! نخاله زیاد دارهها؛ سختیش زیاده؛ مطمئنی پشیمون نمیشی؟» گفتم: «بله.» و امضا کرد.
در همان نخستین ترم ورودم به رشتۀ ادبیات، اتفاقاً خوردم به یکی دو نخاله که از قضا تدریسشان هم با خود دکتر غلامرضایی بود از جمله درس «مرجعشناسی و روش تحقیق». کسانی که این درس را با دکتر غلامرضایی در دانشسرایعالی گذراندهاند، احتمالاً با من همنظرند که هم موضوع درس و هم نحوۀ تدریسش تا چهاندازه ملالتآور و امتحانش چهقدر مصیبتبار بود. در تمام یک ساعت و نیم کلاس، دکتر غلامرضایی بیوقفه نام کتاب و نویسنده و موضوع کتاب را میگفت و ما مینوشتیم. در هنگام امتحان هم باید با همین جزئیات این نوشتهها را پس میدادیم.
حضور در این کلاس برای من تازه وارد تجربۀ خوشایندی نبود. از درس مرجعشناسی هم نمرۀ خوبی نگرفتم. در واقع فقط نمرۀ قبولی گرفتم که هنوز هم فکر میکنم آن نمرۀ قبولی هم لطف میزبان بود - با همۀ سختگیریهایش- به میهمان تازهوارد.
در همان ترم درسهای سادهتری هم با دکتر غلامرضایی داشتم؛ از جمله متون نظم۱ که دیوان منوچهری دامغانی بود. هنوز نخستین طنین صدای او را از نخستین بیت از نخستین قصیدۀ دیوان منوچهری در گوش دارم:
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا...
دکتر غلامرضایی مدیر گروه ادبیات دانشسرایعالی یزد و بهطور طبیعی برنامهریز درسی آن گروه نیز بود. جز درسهای عربی و انگلیسی تخصصی که تدریسشان بر عهدۀ مرحوم بهداد بود، همۀ دروس مهم و پایهای ادبیات را او و زندهیاد دکتر صادقیان تدریس میکردند. با این حال دروس پایهای دانشجویان ترم پایین و نیز دروس پایهای دانشجویان ترمهای بالا را دکتر غلامرضایی تدریس میکرد: مرجعشناسی، مبانی عرفان و تصوف، دستورتاریخی، مرصادالعباد، مثنوی معنوی، حدیقه سنایی، منطقالطیر و... و من که تغییر رشته داده بودم، به اجبار باید همزمان هر دو فضای بالا و پایین را تجربه میکردم و این قدری دشواری کار را افزون میکرد. در همۀ این تدریسها هم دکتر غلامرضایی تقریباً یک روش داشت: روش تقریر. او در توضیح هر بیت و جمله، کلمات را یکییکی حلاجی و تشریح میکرد و تبار تاریخی و معنایی و اسطورهای یا مذهبیشان را میگفت و سرانجام حاصل معنی جمله یا بیت را میگفت و ما مینوشتیم. در فاصلۀ این گفتنها و نوشتنها فرصت سرخاراندن نبود مگر اینکه دانشجویی پرسشی کند تا وقفهای بیفتد و دستها نفسی بگیرند. تمام یکساعت و نیم کلاس و گاه بیشتر بدینسان میگذشت. اصولاً استادان گروه ادبیات اهل کمفروشی و فرصتسوزی نبودند و دانشجویی هم در آن زمان جرأت «خستهنباشید» گفتن نداشت که در قاموس دانشجویی یعنی وقت تمام است و اگر هم احیاناً کسی چنین جرأتی بهخرج میداد، دکتر غلامرضایی با نوک کلیدی که معمولاً بهدست داشت روی میز میکوبید و با لحن جدی خودش میگفت: «ساکت، حرف نباشه.»جز این هیبت و هیمنۀ رسمی و معلمی اما انصافاً هم او و هم دیگر استادان ادبیات انسانهای فروتن و مهربانی بودند. بهخصوص بیرون از محیط کلاس و دانشگاه از آن هیبت و هیمنه خبری نبود.منصفانه باید بگویم که بهقدر دوران کارشناسی و بلکه بیشتر آنها به من و احتمالاً ما چیزهای زیادی آموختند. من خود شیوۀ تدریس دکتر غلامرضایی را که از جزئیات به کلیات سیر میکرد، میپسندیدم و بعدها در تدریسم بهکار گرفتم.
امروز وقتی سال تولد او (۱۳۳۱) را دیدم، با خودم محاسبه کردم و متوجه شدم که آن سالها که ما او را فردی دنیادیده و کاملاً پخته میدیدیم، دکتر غلامرضایی تنها سی و هفت- هشت سال داشت با آن میزان سختگی و متانت در سخن، در تقسیم نگاه، در قدم زدن در کلاس و حجب و حیا و با آن تسلط قابل قبول علمی در دروس پایهای ادبیات و دریغا که او هنوز «برای مرگ جوان بود.*»
آخرین روز حضورم در یزد بعد از پایان تحصیلات نیز همچون نخستین روز حضورم در رشته ادبیات فارسی دانشسرای عالی یزد با دیدار دکتر غلامرضایی پیوند خورد. کنار خوابگاه صفاییه چمدان به دست منتظر ماشینی بودم که مرا به ترمینال ببرد. پیکانی کرمرنگ کنارم متوقف شد. دکتر غلامرضایی بود که از ماشین پیاده شد و با وجود اصرار من بهاینکه او را زحمت ندهم، با دست خودش چمدان را در صندوق ماشین گذاشت. در راه ترمینال از بوشهر پرسید و اینکه کجا تدریس خواهم کرد و گریزی هم به زندهیاد خلیل عمرانی زد. میدانستم که میانهشان شکراب است. روح سرکش خلیل و انضباط استادی و مدیر گروهی دکتر غلامرضایی با هم جور در نمیآمد. با اینحال از استعداد خلیل گفت و اینکه قدر خودش را نمیداند و من فقط گوش کردم و بعد هم خداحافظی و این پایان همیشگی گفتوگوی من با این استاد خوب و فرزانه بود. البته سالها بعد یک بار در دهۀ هشتاد وقتی برای شرکت در آزمون دکتری به دانشگاه شهید بهشتی رفتم، او را دیدم که در قامت مسئول برگزاری آزمون ایستاده بود با سر و سبیلی که کاملاً به سپیدی گراییده بود. پیش رفتم و سلامی کردم و پاسخی داد و البته او دیگر دکتر غلامرضایی ما نبود. دکتر غلامرضایی دانشگاه شهید بهشتی بود. حق هم داشت. مگر حافظۀ یک معلم چقدر گنجایش دارد که در آن واحد همۀ خاطراتِ همۀ شاگردان سالهای دور و نزدیکش را تداعی کند؟ روان او و همۀ استادان گروه ادبیات فارسی دانشسرای عالی یزد شاد. ما به شاگردیشان اقرار و افتخار میکنیم و سزاوار است که در سوگشان بهقول بیهقی لختی قلم را بگریانیم.
* برای مرگ جوانم برای ماندن پیر (منوچهر آتشی)
منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=162078