پدرجانام، سلامام را از گورستانی به تو می رسانم که دیگر وجود ندارد. این جا زیر خاکی که بخشی از آن هم تو هستی، انبوهی از خانههای هشتاد - نود متری ساخته شده تا بخش عظیمی از زندگی های مشترک دوباره تجربه شوند.
کاش دوست عزیزم "امید" هرگز درخواست نوشتن چنین نامهای را از من نمی کرد تا مرا بکشاند به سیزده سالگیام، به روزی که تو همراه با دوست و همکارت، برای یافتن علت سردردهایی که بر اثر ضربه هنگام زمین خوردن برایت پیش آمده بود به نزد پزشک خانوادگیمان می رفتی.
آن روز، تو بعد از بوسیدن ما و رفتن بخشی از راه، دوباره برگشتی و ما را در آغوش گرفتی و آرام در گوشام زمزمه کردی و گفتی که: زندگی کردن را فراموش نکن!
بعد از رفتن، هرگز باز نگشتی. گویا سردردهایت خطرناکتر از حدی بود که به ما گفته بودند.
تو رفتی و من همیشه فکر می کردم اگر چند ساعت بيشتر تو را در حیاط مسجد نگه می داشتند به زندگی دوبارهات بر می گشتی، اما زمان آن قدر تنگ بود که باید با اشارهی بانی مسجد و امام جمعه، تو به خاک سپرده می شدی.
پدرجانام، بعد از رفتن تو فشار زندگی برای ما بیشتر از آنی شد که همیشه فکر می کردم. آن روزها، شکفتگی من علاوه بر ذهن در ظاهرم هم اتفاق می افتاد!
عجیب بود که با این سن کم، تعداد درخواست برای ازدواج با من آن قدر بود که خانوادهام بتوانند از میان شان یکی را انتخاب کنند و یکی دو سال بعد از رفتن ات مرا به جایی دورتر از مکان به خاک سپردنات بفرستند.
هرگز فراموش نمی کنم که شب ازدواجام به خوابام آمدی و ستارهای را در میان دستانام گذاشتی و من این را به فال نیک گرفتم و بعدها فهمیدم که این همان زندگیای بود که می گفتی باید تجربهاش کنم و بهتر از این هم هرگز نمی توانستم به ایده آل یک زندگی برسم.
سالها گذشت، سال هایی عجیب با اتفاقات سیاسی و اجتماعی متفاوت و گاه باور نکردنی. حتمن اگر تو در این سال ها بودی، زندگی ما متفاوت تر از آنی بود که وقت نبودن ات به چالش مان کشید.
باید اعتراف کنم که در زندگیام تجربه های خوب و بد زیادی را داشتم که باعث شد فردی پر تلاش شوم و در "حال" زندگی کردن را سر لوحهی تفکراتام کنم، اما پدر جان این روزها همه چیز عوض شده، مردم دیگر آن آرامش سابق را ندارند. جنگ، گرانی و بی ثباتی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مرا هم مثل اکثر مردم مشوش و نگران آینده کرده؛ آیندهای که هر روز به دلیل رخدادهای جدید و عجیب و غریب در حال تغییر است.
این روزها مردم مثل قبل حوصلهی یکدیگر را ندارند. هر گوشه از جهان درگیری های سیاسی و پدیده های غریب، روح و روان مردم را زخمی کرده، مثلا همین اواخر بیماری "کرونا" مفهوم همبستگی، وابستگی و زندگی جمعی را متفاوت کرد. کمتر کسی حوصلهی آن دیگری را داشت و هنوز هم این روند ادامه دارد.
این روزها مردم سر در گریبان و گوشیهای خود به دنبال یافتن "آینده"ای بهتر هستند و "حال" را از یاد بردهاند؛ چیزی که برای تو مهمترین بود و همیشه می گفتی "از امروز لذت ببر، کسی از فردای خود خبر ندارد".
"هوش مصنوعی" هم در حال حاضر بر بخش اعظمی از زندگی مسلط شده. یادت می آید در دوران تو حتا از کامپیوترهای خانگی هم خبری نبود. تو می گفتی در کارخانههای بزرگ دستگاههایی آمده که کارهای زیادی را می توانند انجام دهند، حتا به جای بازوهای توانمند بسیاری از کارگران هم کار می کردند و تصمیم می گرفتند.
همان روزها بود که با هم فیلم "عصر جدید" چاپلین را دیدیم و پس از تماشای فیلم، تو سیگارت را روشن کردی و در حیاط خانه ساعتها قدم زدی.
امروز من هم مثل آن روزهای تو نگران آیندهام؛ این که دنیا چگونه می خواهد با هوشی مصنوعی بچرخد و روزگار را بگذراند.
بگذریم! راستی به یاد داری که از بچگی، قصه خوان خوبی برای دوستانام بودم. عصرها و شبها در دورهمیها زیر درختان کاج و بید کوچه و پارک نزدیک خانه، بلند بلند قصههای شفاهی و من درآوردی را با گرفتن کتابی در جلو صورت می خواندم؛ قصه هایی که فقط یک بار می توانستم روایت شان کنم چون بخش هایی از آن ها فراموشام می شد. وقتی برای ات تعریف می کردم، می خندیدی و بعد سیگاری روشن می کردی و به من خیره می شدی.
عادت به بلندخوانی پیک های کودک و نوجوان و داستانهای کتاب های درسی و غیر درسی، ابتدا از تو شروع شد؛ از روزهایی که متن کتابهای تاریخی و مذهبی را با صدای بلند میخواندی و جایزهای برای حفظ کردن شان برای ما پنج فرزندت در نظر می گرفتی، زیرا که معتقد بودی شنیدن کلمات می تواند به اشتیاق آموختن بچه ها کمک کند وحفظ کردن شان آن ها را به حافظهای دست نیافتنی خواهد رساند.
پدرجان باید بگویم این روزها حافظه ی کوتاه مدت ام به شدت آسیب دیده. در حالی که جزیی ترین اتفاق های سال های دور را به یاد دارم، گاهی جزیی ترین اتفاقات روزهای قبل را به یاد نمی آورم.
پدرجان، خانم یثربی را یادت هست؟ به یاد دارم او - معلم کلاس اول ابتداییام که معلم بی نظیری هم بود - با تو هم عقیده بود و میگفت "بار نهفته در کلمات می تواند در خلق فضاهای ذهنی با شنیدن شان بیشتر موثر بیفتد" و این مهم تا بزرگ سالی و عشق به شنیدن داستانهای شب و روز و گاه و بیگاه با روایت و خوانش من و شنیدن فرزندانام ادامه یافت.
راستی، یادم رفت بگویم که من ترس از شنا کردن را هم سالهاست ضمن مبارزهای جدی از بین بردهام؛ ترسی که از سر چالش میان من و تو شکل گرفت، درست زمانی که هنوز دوران مدرسه را پشت سر نگذاشته بودم، اما کمی خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم و آن را مدیون روزنامههایت بودم که همیشه بخش زیادی از صورتات را می پوشاند و من با اشتیاق صفحات پشتی را کنجکاوانه می نگریستم و کلماتی را پس و پیش می خواندم.
تو در حال کشیدن سیگاری بودی که نداشتن فیلترش باعث بحثهایی میان تو و مادر میشد؛ من خیره به خبری چاپ شده از خودکشی دلفینها به شکلی جمعی بودم که ناگهان گفتن این جملهی "خوش به حال شان" نگاهات را به سمت صورتام کشاند.
پرسیدی: چرا خوش به حال شان؟
گفتم: یک تجربه ی جدید خوبه!
گفتی: واقعآ!
یادت هست کنار حوض عمیق و بزرگ خانه نشسته بودیم، حوضی که شبیه استخری کوچک عصرهای گرم تابستان، بچه های بزرگتر از من را در آب تنی، شیرجه زدن و داد و هوارهای سر به فلک کشیده تحمل می کرد.
روزنامه را بستم و بحث بلندی میان من و تو شکل گرفت و با سوالهای کوتاه و بلندت به جایی کشیده شد که من را به استخر پرتاب کردی و ترس بی وصفی از آب آوار شده بر سرم را برای سالهای زیادی همراهام کردی؛ ترسی که گویا در اصطلاح پزشکی به آن میگویند "فوبیا".
پدرجان، این روزها دارم از خودم هم برتر می روم مثل این که آن الگوی سابق دیگر قوارهی تنام نیست. باید کمی بزرگ تر فکر کنم، کمی عمیق تر تنهایی را تجربه کنم و کمی جدی تر به ادامهی زندگی بپردازم.
شاید دوباره فرصتی شد و برایت از تغییراتام نوشتم، از زندگی جدید با نگاهی متفاوتتر، از هوش مصنوعی که هر لحظه تسلطاش بر ما و جهان پیرامونمان بیشتر می شود و از خیلی چیزهای دیگر.
پدر، کاش بودی و کنارت می نشستم و دستهای بزرگات را در دستهایم می گرفتم و به چشمهای درشت و روشنات خیره می شدم و می گفتم: تا امروز که با سربلندی توانستهام مشکلاتام را از میان بردارم، به من قدرتی ده تا از این پس هم بتوانم همهی مشکلاتام را شکست دهم و بارها در دلام فریاد بزنم و زیر لب تکرار کنم که من می توانم، پس هنوز هم زنده هستم!
پدر، به یادتان خواهم ماند.
دخترتان: مینا

منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=186175