کد خبر : 148384       تاریخ : 1401/04/28 10:07:19
این جا زندگی ساده تر است

این جا زندگی ساده تر است

استاد سید ابوطالب عدنانی، از رفقای دیرین من است. مردی به تمام معنی کلمه مهربان، سخاوتمند و شرافتمند. انسانیت مرام اوست. معنوی: در معنای حقیقی کلمه. بیش از سه دهه رفاقتِ پیوسته با او دارم، در تمامی این سال ها، حتّی یک بار از او دروغ نشنیدم، هیج رفتاری که بویی از ریاکاری و تملق باشد از او ندیدم. انسانی وارسته که خدمت به بندگانِ خدا آیینِ زندگی اوست.

دکتر عباس عاشوری نژاد- مدرس وعضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد بوشهر

امروز یکی از جهنمی ترین روزهای زندگیِ من است. امروز 26 تیرماه 1401 ساعت 13 و 10 دقیقه دکتر سید علی عدنانی با من تماس گرفت و گفت: پدر را به بوشهر آورده ایم، گفته بودید: حتما به من خبر دهید. الان در اوژانس است اگر تا یکی دو ساعت دیگر بیایید می توانید او را ببینید وگرنه به بخش سی سی یو منتقل می شود و نمی شود با او ملاقات کنید.

همراه با خانمم تازه از جلسه ای با دکتر محمدرضا بحرانی در مرکز "سلامت اندیشه"، بیرون آمده بودم، به سرعت راهی بیمارستان خلیج فارس شدیم... در راه با خود می اندیشیدم عجب روزگار غریبی است، هیچ چیز قابل محاسبه نیست، تمام فلسفه هم که خوانده باشی و تمام آیات قرآن، انجیل، تورات، اوستا و... که مرور کرده باشی، تمام حکمت های پیامبران و پیشوایان دینی و معنوی هم که بلد باشی و... باز هم نمی توانی اتفاقات این جهان را تحلیل کنی، هر چقدر که بیشتر درباره داستانِ زندگی و ماجراهایش بیشتر تامل و تفکر کنی، بیشتر درمانده می شوی، انگار هیچ کدام از این قانون های فلسفی و دینی و غیره و ذالک در تحلیلِ رخدادهای زندگی جواب نمی دهد و تو هر روز درمانده تر از دیروز، خسته و درمانده می مانی و دست آخر در اوج استیصال و ناتوانیِ خویش، پناه می بری به همین چند کلمه: "لابد تقدیر این است."

استاد سید ابوطالب عدنانی، از رفقای دیرین من است. مردی به تمام معنی کلمه مهربان، سخاوتمند و شرافتمند. انسانیت مرام اوست. معنوی: در معنای حقیقی کلمه. بیش از سه دهه رفاقتِ پیوسته با او دارم، در تمامی این سال ها، حتّی یک بار از او دروغ نشنیدم، هیج رفتاری که بویی از ریاکاری و تملق باشد از او ندیدم. انسانی وارسته که خدمت به بندگانِ خدا آیینِ زندگی اوست. ساده زیست و بی تعلق به دنیا. حلال و حرام را به خوبی می داند و در رعایتِ آن سعی تمام داشت. همه دلبستگی او خلاصه می شد به مسجد و عبادتگاه "جمعه" و "مجلسی" که از نیاکانش به یادگار مانده بود. اجدادش بزرگوارش یعنی سلسلهِ جلیله "آل عصفور" از سادات بحرین بودند که چند قرن پیش به بوشهر مهاجرت کردند و بنای اولین مسجد شیعیان را در این شهر نهادند. آن ها بسیار مورد احترام مردم بودند و حلّالِ مشکلات و مامن و ماوای ستمدیدگان و نیازمندان. بسیاری از مردم بوشهر از اعماقِ جان آن ها را دوست داشتند و مقتدای خود می دانستند و این حکایت رسید تا روزگارِ سید ابوطالب که امام جماعت مسجد بود و زعیم این قوم. نمازهای عید فطر را با چنان شور و شعوری می خواند که پایانی شکوهمند بود بر یک ماه طاعات و عبادات روزه داران. عاشق خانواده اش بود و فداکاریش برای همسر و فرزندان بی انتها... خلاصه چه بگویم که قلمم ناتوان است از اوصاف و خصایلِ این مردِ خدا و وارسته و دوست داشتنی.

چند ماهی بود که هم به مناسبت تکمیل و تعمیر مسجد و مجلسی و هم تالیف کتاب مشترکی درباره خاندان آل عصفور ارتباط ما تقریبا هفتگی و بلکه بیشتر شده بود. عید امسال که تماس گرفتم تا تبریک بهار و سبزه و تحویل سال بگویم گفت یکی از پاهایم سنگین شده است و بعد سخن گفتن را از دست داد و این داستان به سرعت به این جا رسید که دو سه روز قبل پزشکان و از جمله پروفسور سمیعی گفتند که تومور مغزش را فرا گرفته و هیچ کاری برایش نمی توان انجام داد. دیروز او را به بوشهر آوردند و ما امروز به بعد یعنی از سالروز تولدِ 61 سالگی او تنها در انتظار معجزه نشسته ایم.

امروز در بیمارستان در کنار تخت او گریه ها کردم، فرزندانش دکتر سید علی و دکتر زهرا و همسرِ مهربانش با اشک و آه و اندوه بسیار حکایت ها گفتند. در ضمن شرح حال این روزهای سخت که بر آن ها می گذرد همسرش به همسرم گفت: حق او نبود که به چنین وضعیتی دچار شود و من الان گیچ هستم و نمی دانم حق چیست و باطل کدام است؟! نمی دانم قانون جذب و آن راز بزرگ یعنی بازگشت نیکی ها به نیکی کننده را چگونه تفسیر کنم؟! نمی دانم که این مرد وارسته مهربان چرا در این سن و سال و امیدهای بر باد رفته و آرزوهای برنیامده باید زندگی را وداع گوید؟! با هزار نمی دانمِ دیگر که همه وجودم را فرا گرفته است، با استاد و همسر و فرزندان خداحافظی می کنم... همه موجودم را درد و رنجی عظیم فرا گرفته است.

به خانه که رسیدم خانم صدیقه جمالی خبرنگارِ هفته نامه پیغام پیام فرستادند که یادداشت این هفته را برای ستون ثابت درباره انسان و زندگی بنویسم. فورا به یاد آوردم مطلبی که نمی دانم از کیست و مناسب این حال و روز خانواده استاد است: 

"خانم ميم! من بايد اين را به شما بگويم كه شما هميشه مرا مي ترسانديد! من هميشه براي شما مي ترسيده ام، بسكه همه چيز در دنياي شما قاعده مند و پاكيزه و سر راست است...

شما يك عمر پاي تخته گچ خورده ايد و نان حلال به خانه آورده ايد وبراي همين است كه بچه هايتان سر به راه ومودب و دانشجوي شريف هستند. شما هرچه هم كه خسته بوده ايد، هيچ وقت سوسيس و كالباس سر سفره نگذاشته ايد وبراي همين است كه شوهرتان ناراحتي قلبي ندارد وبچه هايتان هر  وقت سرما خورده اند زودي خوب شده اند . شما  هميشه  با صرفه جويي و درايت پس انداز كرده ايد، براي همين است كه يك آپارتمان مرتب و يك شوهر قدر شناس داريد، شما  هيچ وقت، وقتتان را در مهماني ها و دوره ها تلف نكرده و به جايش به شوهر و بچه هايتان رسيده ايد...

و حالا كه بازنشسته شده ايد هر شش ماه يك بار كفش هاي كتاني سفيدتان را مي پوشيد و براي چك كردن لثه هايتان پيش من مي آييد تا من مثل هميشه به شما بگويم كه "همه چيز خوب است" و لازم نيست آن قدر زياد و محكم مسواك بزنيد كه لثه هايتان اين طور سابيده شوند و شما خوشحال مي شويد، چون شما هميشه خوب عمل كرده ايد و هميشه حقّتان است كه بشنويد"همه چيز خوب است".

خانم ميم شما هميشه مرا مي ترسانده ايد، يادتان هست؟ شش ماه قبل وقتي كه - پسرتان را كه هيچوقت نان حرام و هيچ وقت سوسيس وكالباس نخورده بود - را پيش من آورديد و من به شما گفتم كمي جرم در پشت دندان هاي پايين پسرتان جمع شده است و لبخند منتظر شما مثل يك پلاستيك حرارت خورده جمع شد و شما مثل مشتري كه از كارمند بانك مي خواهد كه حسابش را يك بار ديگر چك كند از من پرسيديد كه آیا  مطمئن هستم؟ و توضيح داديد كه شما هر چه هم كه خسته بوده ايد هميشه پسرتان را وادار كرده ايد كه هر شب مسواك بزند و وقتي اين ها را مي گفتيد يك كمي هم عصباني و طلبكار بوديد.

من آن روز حرفم را خوردم و به شما نگفتم كه به خاطر شما كمي مي ترسم و كمي نگرانم. كاش همان روز به شما گفته بودم كه وقتي دنياي شما آن قدر قاعده مند است، همان قدر هم شكننده مي شود، چون زندگي آن قدر هم حساب و كتاب ندارد و گاهي آدم چربي نمي خورد و كلسترولش هم بالا مي رود و گاهي آدم تند هم نمي رود ولي تصادف مي كند...

حالا شما روبروي من نشسته ايد و قيافه شما مثل دختر بچه اي هست كه گيج شده، چون مسئله هايش را درست جواب داده، اما خانم معلم به او نمره تك داده است...

و توي  بيضه پسر شما - همان پسري كه براي كمي جرم پشت دندان هاي پايينش، هر روز به من زنگ مي زديد تا بدانيد چرا اين طور شده است - يك توده پيدا شده است و شما هيچ وقت به پسرتان سوسيس وكالباس نداده ايد ولي توده بدخيم است و شما هميشه نان حلال به خانه آورده ايد ولي توده به شيمي درماني جواب نمي دهد و شما هيچ وقت بد كسي را نخواسته ايد ولي برايتان بد آمده است.

خانم ميم! با من بيا، دستت را به من بده و از دنياي پاكيزه ات به دنياي من بيا. اينجا گاهي بچه ها زودتر از مادرها مي ميرند وگاهي آدم ها هر روز سالاد مي خورند ولي باز هم سرطان مي گيرند و هيچ چيزي در تن آدميزاد آن جور كه در كتاب ها مي خوانديم با اسلوب نيست، گاهي يك سلول وحشي مي شود و بچه آدم را - همان بچه اي كه هر شب مسواك مي زده و هيچ وقت سوسيس وكالباس نخورده - را به هم مي پيچد و گاهي يك ماهيچه كوتاه تر از آن يكي مي شود و بچه آدم مدام درد مي كشد و كلا به دنياي من بيا، و سرت را روي شانه من بگذار...

اين جا زندگي ساده تر است و آدم هيچ وقت گيج نمي شود و مدام انتظار ندارد كه بشنود:"همه چيز خوب است".


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=148384

نظـــرات شمـــا