زهرا رضایی طرهانی
هر گاه باران می بارد، احساس می کنم برای دل گرفتهی من می بارد، گویی می داند گونه های من دیریست در حسرت بارش چشم ها می سوزند.
آهی از محبس سینهام رها می شود.
کنار پنجره می ایستم و به پاره ابرهای سیاه می نگرم، گویی آسمان و دل من در یک مدار قرار دارند.
با همهی تلخی ها، نسیم اما با طراوتی بر گونههایم می لغزد و تبسمی را به لبانام هدیه می کند.
خاطرات تلخ و شیرین یا درد را در ذهن و روح ما جاری می کنند و یا آرامش و شادمانی را برای ما به ارمغان می آورند و ذهن مدام این خاطره ها را مرور می کند.
ناگاه پرندهی خیالام به پرواز در می آید. با نوازش نسیم و رها در آسمان خیال، به رویای روزی باز می گردم که در انتظارش نشسته بودم و عطری آشنا هم در فضا منتشر بود.
یادش به خیر
به سمت آینه رفتم. دستی به چهره بردم. شانهی قرمزی که به من هدیه داده بود را بر موهایم کشیدم، گویی نُتها را برای خلق یک موسیقی شاد، بر خط حامل می چیدم.
فرود ذرات عطر همیشگی بر من، دوباره مرا به مهمانی رایحهیی جادویی برد. پیرامون ام را نگریستم، همه چیز مرتب و منظم بود.
صدای گامهایش را شنیدم که در راهرو پیچید. در را پیش از آن که بکوبد، گشودم.
سلام کردم. در خیرگی نگاه هامان، پاسخام را داد.
بستههایی که خرید کرده بود را به آشپزخانه بردم. در بین خریدهایش یک بسته بود که آن را برداشت. متعجب شدم.
با خود گفتم: هدیه است؟ مال من است؟
او عادت به هدیه دادن نداشت، مگر در شرایط خاص، ایام خاص و یا برای افرادی خاص. گاهی هم فراموش می کرد که من یادآوری می کردم .
برای تعویض لباس به اتاقی دیگر رفت.
هر یک از خریدهایی که کرده بود را در جای خودشان قرار دادم. مدام به فکر بستهی کادو بودم و ذهنام را به شدت مشغول کرده بود.
کمی سبزی برای تمیز کردن در یک سینی نهادم و وارد اتاق شدم.
همچنان به بستهی کادو فکر می کردم که ناگهان او را در کنارم احساس کردم. با صدای دلپذیرش زمزمه کرد: این هدیه برای توست...
بیتابانه و با ذوقی چون یک کودک، بسته را از او گرفتم.
هدیه گرفتن را خیلی دوست دارم، آن هم هدیههای غیر منتظره. حس باز کردن کاغذ کادو و دیدن هدیه برای من همیشه شیرین و لذت بخش است.
بسته را باز کردم. در آن یک انگشتر با نگین فیروزهای بود و چند النگو که رنگ طلاییشان مثل اشعهی آفتاب بر چشمهایم نشست.
گفت: دوست دارم صدای النگو را در دستانات بشنوم.
از شادی مثل کودکی به آغوش گرفتماش.
انگشتر را به انگشتم پیوند داد، اما النگوها از دستهایم گذر نکردند. گفت: تعویضشان می کنم. روز بعد النگوها را عوض کرد.
انگشتر فیروزهای همراه همیشگیام شد.
در غیاباش انگشتر فیروزهای حاضر بود. با نگیناش حرف می زدم، بر آن دست می کشیدم و لحظات با او بودن را مرور می کردم. آن دیوانگیها، خندیدنها و گریستنها را همه با لمس نگین فیروزهای به یاد می آوردم.
من در رویایی فیروزهای، زمان را سر می کشیدم. انگشتر را گرد انگشتم می چرخاندم و به ذکر باورهایم مشغول بودم.
روزها سپری شد با تلخی و شیرینی و در این لحظهها من بودم و انگشتری با نگین فیروزهای.
روزی انگشتام به شدت ملتهب شد. بیتاب شدم. انگشتر را که از انگشت بیرون آوردم، متوجه شدم انگشتام تاول زده است. رنگ حلقهی انگشتر پریده بود و دیگر آن براقی پیشین را نداشت.
از کودکی پوست حساسی داشتم و پوستم در تماس با اشیایی که ترکیباتی به جز طلا و نقره داشتند، ملتهب می شد.
متوجه شدم انگشتر، بدل بود و فقط ظاهری به رنگ طلا داشت، اما زمان رنگ دروغیناش را زدود و با تاولی بر انگشت، حقیقت بر من آشکار شد.
درمانده بودم که با درد و بیتابی جدایی از انگشتر فیروزهایام چه کنم؟
در گذز روزها، درد را تحمل می کردم. با خود می گفتم: خوب می شود این تاولها، سخت نگیر.
یک روز انگشتر را برای همیشه از انگشتام جدا کردم و آن را در جعبهای گذاشتم.
هر روز، لحظاتی جعبه را باز می کردم و به انگشتر و بعد هم به انگشت تاول زده می نگریستم.
از آن پس من ماندم و دستی که یک انگشتاش چله نشین شد.
النگوها زودتر خود را رسوا کردند و سریعتر به جعبه سپرده شدند.
▪️
باران همچنان می بارد .
حسرتی دیرین را زمزمه می کنم:
کاش آن انگشتر فیروزه ای بدل نبود ...کاش بدل نبود
منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=176209