رضا معتمد
جان پرور است قصهی ارباب معرفت
رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو
🍀 روایت همنفسی این دو برادر، قصهی ارباب معرفت است. داستانی درازدامن و پر شاخ و برگ و پرشگفتی است؛ داروی فربهی جان است. داستان هشتادسال همنشینی و همقدمی و همراهی دو رفیق همخون است. بیآنکه در این هشتاد سال حتی به اندازه دمی یا قدمی راهشان را از هم جدا کنند.
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
ماهی که در خشک اوفتد قیمت بداند آب را
از هر زاویه که مینگرم، این بیت سعدی را برازندهی داستان زندگی این دو برادر مییابم: حاج محمد و حاج محمود. اولی که برادر بزرگتر بود، حدود سه سال پیش رخت از جهان خاکی برکشید و دومی همین دو هفته پیش از پی برادر رفت. گویی چون ماهی در خشک اوفتاده تاب دوری همنفس خویش را نداشت و به همان ناگهانی سرنوشت یک ماهی به خشکی دچار شده، در پسینگاه دوشنبه ۲۸ مهرماه پرپر زنان به پایان داستان زندگیاش رسید..
🍀 آنها در نخستین سالهای ۱۳۰۰ شمسی با اختلاف زمانی ده دوازده ساله، پا در این جهان نهادند؛ نیم نخستین از سالهای زندگیشان را تا آنجا که خاطرهی کودکی من قد میدهد، در روستایی کوچک چند خانواری در حاشیهی شرقی رود دالکی سپری کردند: روستای «بُنه جابری». روستایی با خانوارهای به هم پیوسته. روستایی که هیچ کوچهای نداشت و خانهها بینشان دیواری نبود و اگر هم بود، دیوارها با رهباریکههای کندووار به هم راه داشتند. خودشان به این راهباریکهها «کیچول» میگفتند. روستایی که مردمانش ایمان و آرامش و زیبایی محض بودند. من از این روستا و مردان و زنان و کودکانش که همبازیان تابستانیام بودند، در حافظهی کودکیام خاطرهها دارم و اگر روزگار مجال دهد، روزی درباره صدق و صفایی که بر سر آن ده کوچک بال گسترده بود، خواهم نوشت.
🍀 در چنین فضایی و هوایی این دو برادر هشتاد سال با هم نفس کشیدند و بزرگ شدند. هشتاد سال بر زمین پدری کار کردند؛ هشتاد سال نخل کاشتند و باغ پروراندند یا در باغ کار کردند. در «هوره»، در «قنات» و در «معنوی».
هشتاد سال در یک خانه زیستند و بر یک سفره نان خوردند؛ با هم به شبنشینی و عیادت و دیدار دوستان دور یا نزدیک رفتند؛ بچههایشان را و نوههایشان را با هم بزرگ کردند و هرگز هیچ بچهای از آنها نتوانست مرز بین پدر و عمو را در فرمانبری و کرنش دریابد.
🍀 سکونتگاه آنها چه در روستای بنه و چه در دالکی حیاطی بزرگ داشت که پیرامون آن را خانههایی در برگرفته بود. در بُنه این حیاط کمی کوچکتر بود چون هنوز بچهها پر و بال نگرفته بودند. سال ۵۶ که به دالکی آمدند، حیاط منزل را کمی بزرگتر گرفتند و ردیفی از خانههای تارمهدار ساختند که سهم هر دو برادر و فرزندانشان یکی دو اتاق بود و یکی دو اتاق هم سهم تنها برادرزاده متأهل. وسط حیاط نیز اتاقی بود که آشپزخانهی مشترکشان بود. برای همهی سهچهار خانوار در این آشپزخانه یک غذا پخت میشد و همه گرداگرد یک سفره غذا میخوردند. حتی وقتی بچهها یکی یکی بزرگشدند و تأهل اختیار کردند، باز هم حیاط همین منزل اشتراکی پذیرای ساخت و ساز تازه یکی دو تایشان بود و هنگامی که دیگر حیاط تاب خانههای بیشتر را نداشت، زمین مجاور بود که عهدهدار این همبستگی شد با همان راهباریکهی کندووار و به هم پیوسته.
آنها در این همنفسی هشتادساله به فرزندان و نوهها و حتی نتیجههایشان نفسکشیدن با هم و برای هم را میآموختند و با برق محبتی که در چشمانشان بود، رشتهای از نور صمیمیت را با پیوندی استوار در جان دو سه نسل بعد از خود تاباندند.
در تمام این سالها هیچ وسوسهای نتوانست در دل و جان آندو چنگ بیندازد و راهشان را از هم جدا کند. آنها هیچ شوق و شهوتی از مالکیت مجزا و شخصی را به دلشان راه ندادند و هرگز وسوسهی تقسیم ارث پدری بر وجودشان چیره نشد. اگر هم در این چند دهه از زندگی، بر زمینهای موروثی نخلی کاشتند، با هم کاشتند و برداشتند. در مدت زمانی بیش از چهل سال آنها هر صبح بر ترک موتورسیکلت سیجی۱۲۵ نشستند و به باغ رفتند و پیش از اذان ظهر برگشتند. فرمان موتور دست حاج محمود بود و حاج محمد ترک نشین. پسینگاه و پیش از غروب نیز این رفت و آمد در رکاب هم تکرار میشد. تنها در این سالهای پایانی که پیری و بیماری تاب و توان برادر بزرگتر را گرفته بود، حاج محمود راه خانه تا باغ و باغ تا خانه را تنهایی میپیمود.
🍀 آنها نه در کار که در گشت و گذار هم با هم بودند. در اوان جوانی با هم به مشهد رفتند و در پایان میانسالی با هم حاجی شدند.
آنها در همهچیز شباهت داشتند. در خلق و خو و ادبورزی و باور و مرام و مسلک. تفاوتهایشان بسیار جزیی و برآمده از ویژگیهای جسمی و بعضی کنشهای فردی بود. حاج محمد کمی قدکوتاهتر بود و حاجمحمود کمیسبزهروتر. حاج محمد همیشه چهارزانو مینشست و چهارزانو نشستنش هم شیوهای خاص داشت.
در اینگونه نشستن او پاشنهی پای راستش را روی ران چپش میگذاشت و در تمام مدتی که در مجلس مینشست، این شیوه نشستن را تغییر نمیداد. وقتی هم بدین حالت نشسته بود سرش رو به پایین بود و غالبا با تسبیحی که در دست داشت، ورد میانداخت و گاه نیز که جو مجلس بر او تأثیر میگذاشت، تسبیح را دور دستش میچرخاند. حاج محمود اما به یک حالت نمینشست او گاه در حالتی که تکیه داده بود، یکزانو را خمیده بر زمین میگذاشت و زانوی دیگر را تکیهگاه آرنجش میکرد. گاه نیز که مجلس خودمانیتر بود، پایش را دراز میکرد. حاج محمد کمحرفتر بود و بهندرت سخن میگفت اما هرگاه لب به سخن میگشود، سخنش متل یا حکایتی بود که خنده بر لب حضار میآورد در چنین مواقعی خودش زودتر از دیگران میخندید. وقت خندیدن جوهرهی صدایش را بیرون میداد و در خنده سبک خاص خود را داشت. خنده حاج محمود هنوز سبکی خاصتر داشت. او قاهقاه نمیزد بلکه شدت خنده را با نفسی تند از دهان بیرون میداد در این حالت شکمش منقبض و چشمانش بسته میشد.
🍀 هر دو برادر سواد مدرسهای نداشتند. حاج محمود سواد مکتبی داشت ولی نهچنان که متنی فارسی را بخواند یا بنویسد اما قرآن خواندن را بلد بود و شبهای رمضان که در منزلشان یا در مسجد قرآنخوانی داشتند، پای ثابت «مقابله» بود. او با وجود درس نخواندگی مردی زیرک و تیزفهم بود و فراستی خاص داشت. حرفها و رفتارها را زود میگرفت و تحلیل میکرد. در مجالس شبنشینی در بحثها که غالبا در باره باغ و کشت و زرع بود یا نکتهای اجتماعی و خانوادگی نظر میداد و در این مواقع نگاهش نافذ و جدی بود. او نکتهسنجیهای خاصی داشت و بسیاری اوقات بهویژه وقتی که سر دماغ بود، طنزی خاص را چاشنی کلامش میکرد. رفتارش در مباحثهها غافلگیرکننده بود گاه در همان حالی که انتظار داشتی با جمع در مخالفت با موضوعی همراهی کند، موضع موافق میگرفت و استقلالش را نشان میداد. نهیبهای گاهبهگاهش هم اثرگذار بود و تکاندهنده. با این حال هرگز ندیدم که او در هیچ مجلسی روی حرف برادر حرفی بیاورد یا با او جدلی کند. همواره تحت نفوذ کلام برادر بود و در برابر او هرگز علم مخالفت برنمیافراشت و گمان نمیکنم هیچ چشمی اخم و قهر این دو برادر را با هم دیده باشد.
هر دو برادر در هیچ مدرسهای درس نخوانده بودند اما تجارب زندگی و اصالت خانوادگی و آمیختگی آن با دینداری، کمال عقلی و شخصیتی خاصی بهآنها داده بود.
🍀 هر دو در غایت دینداری بودند. در زمانهای که دینداری در ذهن بسیاری کاسبکاری و تزویر و ریا تداعی میشود، گفتن از غایت دینداری این دو برادر سخت است. اما آنها در غایت دینداری از جنس واقعی و اصیلش بودند. با اینحال هرگز دینفروشی نکردند بلکه دینداری با قدم بهقدم زندگیشان عجین شده بود. تقید به واجبات و انجام مستحبات و پرهیز از دروغ و ستم و حقکشی و دوری از گناه و شبهه با وجودشان آمیخته بود و کوشیده بودند همینها را به فرزندانشان نیز سرایت دهند.
آنها دنیا را پلی بر گذر راه آخرت میدیدند و آنقدر اهل تمیز بودند که بر این پل خانه نگیرند. برای همین هرگز پا از دایرهی درویشی بیرون ننهادند، از خصلت درویشیشان همین بس که آنچه را داشتند، تنها از آن خود نمیدانستند. هیچگاه رفتار فخرفروشانه نداشتند و از جایگاهی بالا به کسی ننگریستند. در نشست و برخاست با انسانهای گمنام و فرودست نهایت ادب و احترام را داشتند.خانهی آنها هرچندگاه میزبان غریب یا درویشی بود.
🍀 آنها از دو سوی با مادر من پیوند داشتند. هم با او پسر عمو بودند و هم پسرخالههایش. چنین قرابتی به من و دیگر برادران و خواهرانم این فرصت را داد که همنشین و همراه زندگیشان باشیم و فریم فریم تصویر زندگیشان را از کودکی تا روز مرگشان بهخاطر بسپاریم. وقتی من کودکی ده ساله بودم آنها دهههای چهل و پنجاه زندگیشان را میگذراندند که نقطه کمال و اوج شادابی زندگیست. دیدن پیری و سپس خاموشی ستارهی وجود آنهایی که تو جوانی و شادابیشان را دیدهای، غمبار است بهخصوص وقتی که تأمل میکنی و در مییابی که تو نیز سالهاست که از آن کودکی و جوانی و حتی میانسالی فاصله گرفتهای. هر بار که به قبرستان دالکی میروم، حس میکنم که رفتگان آشنا دارند بر ماندگان ناآشنا چیره میشوند. و این حرف شاعر بیشتر برایم معنا مییابد که:
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آنطرف بیشترند
🍀 «یاران همنشین همه از هم جدا شدند» حاج محمود مهتدی هم رفت پس از برادر بزرگتر، حاج محمد مهتدی و پس از پسر عموی دیگر حاج منصور مهتدی که آنها را «کاکا» صدا میزد. او هم انسانی نیکوخصال و در سالهای جوانی و تندرستی و سر حالی بذلهگو و خوشمجلس بود و پس از حاج جعفر مهتدی، پسر عموی فروتن و همیشه متبسمشان که همین چندماه پیش رخت از این جهان برکشید.
آن حیاط و مجلسیاش که روزی پر از عطر نفس این شبنشینها و جنب و جوش کار بزرگترها و بازی کودکان بود، بهناگاه از وجودشان خالی شد. همهی آن رفتگان بهراستی که انسانهایی شریف بودند و خوبسرشت و رستگاری جاوید در کمآزاری میدیدند و زندگانیشان پر از متن و معنا بود. آنان نمونهی عینی این بیت خواجهی شیراز بودند که:
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
از اینروی اگرچه زندگانی را پر و پیمان و تا حدی بیگزند از آفات زمانه بهسر بردند و بهگفتهی بیهقی «جهان خوردند» و به آبرو و عزت زیستند، نبودشان با آنهمه صفا و صداقت و راستی و مهر، مایهی بسی دلآزاری و دلتنگی است.
🍀 من اما برای حاج محمود بهخصوص بیشتر دلتنگ میشوم نه آنکه برای آن دیگران نمیشوم. برای حاج محمود بیشتر شاید به این دلیل که ناگهان و دور از انتظار رفت. آن دیگران مداومتی در بیماری و کسالت داشتند که رفتنشان را پیشبینیپذیرتر کند. اما او نه. شامگاه همانصبحی که با پای خود به باغ رفته بود، گرفتار چنگال مرگ شد. دلم برای او بیشتر تنگ میشود شاید برای سرزندگی و بذلهگویی و تیزفهمی و خوشمجلسیاش و شاید برای تکاپوی هموارهاش برای زیستن و برای کاشتن و پروراندن و برداشتن و بخشیدن.و شاید هم برای بوسههایی که در هر دیدار بر گونههای من و هر خویشاوند نودیداری مینهاد با این بیان پر مهر آشنا که «یه ماچی بده بینُم».
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بیبرگشت

منبع:
پایگاه خبری تحلیلی پیغام
لینک مستقیم :
http://peigham.ir/shownews.aspx?id=191384