کد خبر : 180079       تاریخ : 1403/11/02 14:46:14
برسد به دست
به نشانی جاودانگی (۱)

برسد به دست "پدر" زنده یاد "علی جعفر رضایی طرهانی"

آقا جان، شما به من تحقق یک رویا رو یاد دادید و باور کردم رویا هم می‌تونه به حقیقت برسه.

 زهرا رضایی طرهانی    

سلام آقا جان. دل‌ام براتون خیلی تنگ شده.

حالا دیگه از کلمه‌ی «آقا» استفاده نمی شه و بچه‌ها "بابا" یا "پدر" می گن، اما زمان بچگی ما، شما رو «آقا»  صدا می زدیم  که واقعا برازنده تون بود و به حق "آقا" بودید.

آقا جان، هیچ وقت حرف‌ها و کارهای شما رو فراموش نکردم. یادتونه چقدر از دروغ گفتن بدتون می‌یومد و زبانزد فامیل بودید که سراسر زندگی تون حتا یه دروغ هم نگفتید. همیشه به ما می گفتید: دروغ، دروغ می‌سازه و بیچاره‌ت می‌کنه. روی آرامگاه شما هم نوشته شده: آیین من "راستی" است.

شما حتا یه وام از هیچ بانکی نگرفتید و به پس‌انداز معتقد بودید، چون عقیده داشتید: وقتی وام می‌گیری باید دنبال ضامن باشی، خواهش کنی، واسه این که یه وقت نتونی به موقع پرداخت کنی شرمنده می‌شی. بنابراین پس‌انداز کن.

  

پس از درگذشت‌تون، هیچ کس باور نمی‌کرد شما وامی ندارید، به کسی هم مقروض نبودید و خرج مراسم تشییع و یادبود رو هم به شوهر خواهرتون امانت داده بودید که فشار هزینه روی دوش هیچ‌کس نباشه.

در جایگاه یک سخنور و ادیب، چهار کتاب نوشتید که  توی یه شرایط مناسب چاپ می‌شن.

تا کلاس ششم قدیم درس خونده بودید، ولی شما رو "دانشمند" خطاب می کردند و پس از درگذشت‌تون، روزنامه‌های محلی نوشتند: دانشمند بزرگ "علی جعفر رضایی طرهانی" با کمال تأسف در گذشت.

آقا جان، شما به من تحقق یک رویا رو یاد دادید و باور کردم رویا هم می‌تونه به حقیقت برسه.

زمانی که هفت سال‌ام بود و توی بیمارستان بستری بودم از من سوال کردید: چی دلت می‌خواد و منم گفتم: توی آسمون پرواز کنم. شما سکوت کردید و سال بعد من و با هلیکوپتر بردید بالای شهر و توی آسمون به گردش در آوردید، اون‌ام ۵۵ سال پیش. ساده نیس اون زمان چنین کاری انجام دادن. شما آرزوی من و برآورده کردید و من این لطف بزرگ شما رو در قالب یه داستان چاپ کردم.

عکس کنار این متن چقدر خاصه؛ نگاه یه پدر و یه آقای خوب که پنجاه سال پیش دختراش و به عکاسی برد و کنارشون عکس گرفت، کاری که اون وقتا هر پدری انجام نمی داد.

از بچگی، من و با کتاب آشنا کردید. همیشه دور و برتون و روی میز کارتون پر از کتاب بود و مدام در حال مطالعه و یادداشت بودید، حتا  تا آخرین لحظه‌ی عمر می‌نوشتید و می‌خوندید.

آقای خونه بودید و یازده نفر و زیر بال و پر داشتید، بدون اون که گاهی معنی نداشتن و بفهمن. زندگی ما متوسط بود اما همراش رفاه و آسایش هم بود.

فراموش نمی کنم سالی که دپیلم گرفتم و نفر اول شدم از من سوال کردید: هدیه چی می‌خوای؟ من با جسارت گفتم: تنهایی برم سفر، اون هم چه زمانی، سال ۵۷ با اون جامعه‌ی سنتی و بسته و نگاهی که به دخترا داشتن، اما شما اجازه دادید و من به تنهایی رفتم سفر و کلی تجربه و خاطره با خودم آوردم.

یادش بخیر شب‌هایی که با هم جدول حل می کردیم، شب هایی که راجع به موضوع های مختلف بحث می کردیم و شما کتاب معرفی می‌کردید. عجب روزگار خوشی بود .

از شما و اون حضور آرامش‌بخش‌تون خیلی می تونم بنویسم، اما هر چه بیشتر بنویسم ،بیشتر دل‌ام تنگ می‌شه.

خاطرات شما مدام توی ذهن من جاری یه و تا زنده‌ام مرورشون می کنم.

آقا جان، دوست تون دارم و همیشه به یادتون هستم.

 دخترتان: زهرا

 


  منبع: پایگاه خبری تحلیلی پیغام
       لینک مستقیم   :   http://peigham.ir/shownews.aspx?id=180079

نظـــرات شمـــا